لوتر، کالوین، و دولت مطلقه

موراد روتبارد

اصلاحات کاتولیک سده‌ی شانزدهم مجبور بود جنگ فکری را به هواداری از مکتب اسکولاستیک و قانون طبیعی در دو جبهه پیش ببرد: علیه پروتستان‌ها و پروتستان‌های مخفی، و نیز علیه مدافعان سکولار دولت مطلقه. مبنای نزدیکی این دو گروه ظاهراً متضاد، بیش از داشتن دشمن مشترک بود. از بسیاری جهات، آن‌ها همسان بودند و نه متّحدان اتّفاقی.
مارتین لوتر، پسر یک معدنچی آلمانی، و ژان کالوین، پسر یک وکیل و صاحب‌منصب فرانسوی، که فرقه‌های مذهبی جدید آنان شمال اروپا را فراگرفت، علی‌رغم تفاوت‌های فراوان‌شان بر سر برخی از اصول اساسی توافق داشتند. به‌ویژه، فلسفه‌ی اجتماعی و الهیّات آن‌ها بر این گزاره‌ی اساسی استوار بود که انسان کاملاً فاسد و غرق در گناه است. اگر چنین باشد، انسان به‌سختی می‌تواند حتّی تا حدّی با تلاش خود به رستگاری دست یابد؛ بنابراین، رستگاری، از اراده‌ی آزاد ناموجود انسان حاصل نمی‌شود، بلکه موهبتی دلبخواه و درک‌ناشدنی از فیض فراوان خداوند است؛ هدیه‌ای که او به دلایل خاصّ خود تنها به برگزیدگان ازپیش‌مقدّر اعطا می‌کند. همه‌ی غیربرگزیدگان نفرین‌شده‌اند. افزون بر این، چون انسان کاملاً فاسد و بنده‌ی شیطان است، هرگز نمی‌توان به عقل او -چه رسد به حسّ لذّتش- اعتماد کرد. به هیچ‌روی نمی‌توان به عقل و حواس برای تشکیل اخلاق اجتماعی اعتماد کرد؛ اخلاق فقط می‌تواند از طریق وحی کتاب مقدّس از اراده‌ی الهی ناشی شود.
تا به امروز، آموزش کالوینیست‌های بنیادگرا مبتنی بر این پنج اصل انجام می‌گیرد:
● تباهی کامل
●  برگزیدگی غیرمشروط
● کفّاره‌ی محدود
● فیض مقاومت‌ناپذیر خدا
● پایداری مقدّسان
کوتاه آنکه، انسان در تباهی کامل است، کفّاره‌ی او بسیار محدود و ناکافی است؛ تنها چیزی که می‌تواند بدون قیدوشرط یک برگزیده را در میان مردم نجات دهد، فیض مقاومت‌ناپذیر خداوند است.
اگر نتوان از عقل برای چارچوب‌بندی اخلاق استفاده کرد، این بدان معنا بود که لوتر و کالوین مجبور به کنار نهادن قانون طبیعی‌اند، و چنین کردند؛ آن‌ها معیارهای اساسی را که در طول قرون متمادی برای انتقاد از اقدامات استبدادی دولت وضع شده بود، کنار گذاشتند. در واقع، لوتر و کالوین، با تکیه بر عبارات جداگانه‌ی کتاب مقدّس به‌جای یک سنّت فلسفی یکپارچه، عقیده داشتند که قدرت‌های موجود از سوی خدا تعیین شده‌اند، و بنابراین، پادشاه، هر چقدر هم که ظالم باشد، منصوب الهی است و همیشه باید از او اطاعت کرد.
این آموزه البته به نفع پادشاهان مطلقه‌ی نوظهور و نظریه‌پردازان آنان بود. این سکولارها، چه کاتولیک و چه پروتستان، دین خود را به زمینه و هدف زندگی بدل کردند؛ آن‌ها، به‌لحاظ اجتماعی و سیاسی، معتقد بودند که دولت و حاکم، مطلق هستند، حاکم باید به‌دنبال حفظ و گسترش قدرت خود باشد، و باید از دستورهای او اطاعت کرد. بنابراین این یسوعیان متقدّمِ ضدّاصلاحات هستند که پیوند حیاتی بین رهبران پروتستان و سکولارهای متعصّب مانند نیکولو ماکیاوللی را مشاهده و تحلیل کردند. چنانکه پروفسور اسکینر می‌نویسد:
نظریّه‌پردازان متقدّم یسوعی به‌روشنی نقطه‌ی عطف مهمّی را، که می‌توان گفت نظریّه‌های سیاسی لوتر و ماکیاوللی در آن به هم نزدیک می‌شوند، تشخیص دادند: هر دو آن‌ها به یک اندازه، و به دلایل بسیار متفاوت، علاقه داشتند تا ایده‌ی قانون طبیعت به‌عنوان مبنای اخلاقی مناسب برای زندگی سیاسی را رد کنند. در نتیجه در آثار یسوعیان متقدّم است که ما برای نخستین بار با جفت آشنای لوتر و ماکیاولی، در مقام دو پدر بنیانگذار دولتِ مدرنِ بی‌قیدوبند روبه‌رو می‌شویم.
افزون بر این، لوتر مجبور بود برای گسترش دین خود به پادشاهان آلمان و دیگر پادشاهان اروپایی تکیه کند. این دغدغه، مواعظ او مبنی بر فرمانبرداری همه‌جانبه از حاکم را قوّت بخشید. به‌علاوه، خود شهریاران سکولار انگیزه‌ی اقتصادی پرمنفعتی برای پروتستان‌شدن داشتند: مصادره‌ی صومعه‌های ثروتمند و دیگر اموال کلیسا. حدّاقل بخشی از انگیزه‌های سلطنت و اشرافیّت دولت‌های پروتستان جدید، وسوسه‌ی فزون‌خواهی و چپاول بود. بنابراین، هنگامی‌که گوستاو یکم، شاه سوئد در سال ۱۵۲۴، لوتری شد، بی‌درنگ عشریّه‌ی کلیسا را به مالیات‌هایی که به تاج‌وتخت می‌رسید، منتقل کرد و سه سال بعد کلّ دارایی کلیسای کاتولیک را مصادره کرد. به همین ترتیب، در دانمارک، پادشاهان جدید لوتری، زمین‌های رهبانی را به تصرّف خود درآوردند، و زمین‌ها و اختیاراتِ این‌جهانیِ اسقف‌های کاتولیک را مصادره کردند. در آلمان، آلبرت هوهن‌تسولرن با تصرّف زمین‌های شوالیه‌های توتنی کاتولیک، مذهب لوتری را همراهی کرد، در حالی‌که فیلیپ شهریار هِسِن تمام زمین‌های رهبانی شهر خود را تصاحب کرد، و بیشتر عواید آن به خزانه‌ی شخصی او رفت.
علاوه بر تصاحب زمین‌ها و درآمدها، پادشاهان هر یک از سرزمین‌ها کنترل خود کلیسا را به‌دست گرفتند و کلیسای لوتری را به کلیسای دولتی تبدیل کردند تا به ستایش مارتین لوتر و شاگردانش که از ایده‌ی کلیسای تحت سلطه‌ی دولت حمایت می‌کردند، بپردازند. در شهر ژنو، ژان کالوین و شاگردانش برای مدّتی یک حکومت تئوکراسی توتالیتر را به مردم تحمیل کردند، ولی این دولت کلیسایی نشان داد که انحرافی‌ست در جریان اصلی کالوینیسمی، که در اسکاتلند، هلند و سوئیس تفوّق یافت و نفوذ قابل‌توجّهی در فرانسه و انگلستان داشت.
نمونه‌ی برجسته‌ی کلیسای دولتی در راستای انگیزه‌ی اصلاحات، تأسیس کلیسای انگلیکن در انگلستان بود. ارتداد هنری هشتم از کاتولیسیسم با مصادره‌ی صومعه‌ها و قطعه‌بندی این زمین‌ها -چه با بخشش و چه با فروش ارزان‌قیمت- به گروه‌های نورچشمی اشراف و اعیان همراه بود. بنابراین، حدود دوهزار راهب و راهبه در سراسر انگلستان، و همچنین حدود هشت‌هزار کارگر در صومعه‌ها، به نفع طبقه‌ی جدید زمین‌داران بزرگ که وابسته به تاج‌وتخت هستند و به احتمال زیاد اجازه‌ی بازگشت به سلطنت کاتولیک رمی در بریتانیا را نمی‌دهند، خلع ید شدند.