مرده بودم، زنده شدم:
شهادتنامه محمدصدیق کریمی
تولد و نوجوانی؛ آشنایی با کومله
اسم من محمدصدیق کریمی است، اهل روستای گِلِ سرخ، یا گُلِ سرخ یا گُل نه، یکی از روستاهای شهرستان دیواندره از استان کردستان هستم. ۲۳ مارچ ۱۹۷۳ برابر با ۲ فروردین ۱۳۵۲ به دنیا آمدم. سواد من پنجم ابتدایی است.
من عضو دو تا خانواده، خانواده پدری و مادری خوب و اسمورسمدار در منطقه هستم. پدربزرگهای من، پدر مادرم و پدر پدرم، هر دو به من میگفتند باید خودت را نشان بدهی، باید نشان بدهی که با بقیه فرق داری. من هم این را همیشه در گوشم زمزمه میکردم: «باید یک جایی من خودم را نشان بدهم». تا اینکه در آغاز نوجوانی با کومله آشنا شدم.
حدودا سال ۶۴ بود. آن سالها اغلب شهرهای مرزی مثل دیواندره که نزدیک ده ما بود، پایگاه سپاه داشت که مثل ایست بازرسی بود. خودشان میگفتند برای امنیت مردم است، اما برای این بود که بفهمند در آن شهر و منطقه چه میگذرد. آن موقع هنوز شهر ما پایگاه سپاه نداشت. در آن زمان، کومله دادگاهی درست کرد در ده ما، که در آن از حق دختر بدبختی که به زور میخواستند شوهرش بدهند، دفاع کرد. پدر آن دختر را جریمه کرد و از او تعهد گرفت که به هیچ شکلی حق ندارد دختر را به زور شوهر بدهد. یک بار دیگر هم نیروهای کومله یک اسیر زخمی را گرفته بودند که روی برانکار بود. البته آن موقع برانکار نداشتند، یک نردبان بود. این اسیر داد میزد و فحش میداد و میگفت من را بیاورید پایین. اگر کومله من را بکشد من به بهشت میروم. بقیه هم میگفتند ولش نکنید، اگر رهایش کنید دوباره برمیگردد و با ما درگیر میشود. اما نیروهای کومله او را رها کردند و از طریق شورایی که در ده داشتند او را به دیواندره فرستادند. این دو اتفاق باعث شد که من بیشتر دوست داشته باشم با کومله همکاری کنم.
بعد از آن من رفتم به نیروهای کومله گفتم که میخواهم پیشمرگه کومله شوم. ولی آنها بیرونم کردند و گفتند سن و سالت کم است. بعد از اینکه من را بیرون کردند، دو تا کتاب از طرف کومله به دستم رسید که آنها را مطالعه کردم و بیشتر با کومله آشنا شدم.
کومله دادگاهی درست کرد و از حق دختری که به زور میخواستند شوهرش بدهند، دفاع کرد. پدرش را جریمه کرد و تعهد گرفت که حق ندارد او را به زور شوهر بدهد.
برخورد پایگاه سپاه با شخص آقای کریمی، خانواده و اهل ده
من ۱۳- ۱۴ ساله بودم، روی در و دیوار دهمان شعار نوشته بودند «درود بر کومله»، فقط همین. نمیدانم چه کسی نوشته بود. آن موقع ده ما هم پایگاه سپاه داشت. مسئول پایگاه با همه مامورانش آمدند و خیلی مردم را اذیت کردند و کتک زدند. مسئول پایگاه میگفت شما چطور نمیدانید چه کسی روی دیوار شعار نوشته؟ او و تعدادی از ماموران آمدند جلو در منزل ما و خود او پدر من را بد جوری زد. عدهای از همشهریهایم که به عنوان بسیج محلی با سپاه همکاری میکردند، در شهر شایعه کرده بودند که صدیق کریمی کومله است، کمونیست است، قرآن را قبول ندارد، نماز نمیخواند، روزه نمیگیرد. میگوید سپاه بد است، بسیج بد است، اگر کسانی بخواهند با سپاه یا با بسیجیها فعالیت بکنند، صدیق کریمی میگوید نروید، فعالیت نکنید، پشت سر نیروهای پایگاه حرف در میآورد. اینها به گوش مسئول پایگاه هم رسیده بود و پیش خودش احتمال میداد که یکسری از شعارهایی که روی در و دیوار نوشته میشود، من نوشته باشم، اما من الان که آزاد هستم و هیچ خنجری هم پشت سرم نیست میگویم که اصلا یک خط هم توی دهمان علیه جمهوری اسلامی ننوشتم.
آن روز شاید ده پانزده نفر آدم را بردند شکنجه کردند، بردند توی پایگاه، آب سرد ریختند روی سرشان، من هم که آن موقع ۱۳ سالم بود، یکی از آنها بودم که شکنجه شدم. آن روز فقط به یکی دو تا سرباز گفتم بابام سواد ندارد، همین. سر همین و شاید همان خبرهایی که در مورد من به مسئول پایگاه رسیده بود، من را هم با آنها که تا سی، چهل یا پنجاه سال داشتند، بردند. آب سرد روی سرمان ریختند، در سرمای زمستان، روی برف ما را لخت کرده بودند و دور پایگاه میچرخاندند.
همان زمان من از مسئول پایگاه کینه به دل گرفتم. کینه من از او البته از آنجا بود که بابام را زده بود، من اصلا الان هم یادم میآید خون از دست بابام آمد، درحالیکه هیچ کاری هم نکرده بود، عصبانی میشوم. به او میگفتند تو شعارنوشتی، اما بابای من اصلا سواد نداشت. یک کشاورز بود که اسم خودش را هم بلد نبود بنویسد. هنوز به خاطر دارم که بابام داشت اشکش در میآمد، خون دستش یخ زده بود.
خروج از ده، اواخر ۶۸
آن سالها، حرفهایی که اعضای بسیج محلی پشت سر من میزدند باعث شده بود که دیگران هم به یک چشم دیگری به من نگاه میکردند، میگفتند این کمونیست است و مسلمان نیست و به ما نمیخورد. متاسفانه خانواده خودم هم تحت تأثیر حرف مردم قرار گرفته بودند. به همین خاطر پدرم من را به زور به کلاس قرآن فرستاد. من قرآن خواندم و یاد گرفتم، ولی چون قرآن عربی است و من چیزی ازش متوجه نشدم، کلاسها را ادامه ندادم و نماز هم نخواندم.
تا سال ۶۸ من در ده مشکل داشتم. غیر از شکنجههایی که مسئولهای پایگاه به من میدادند، حرفهایی که آن عده پشت من میزدند هم بود. آنها کاری کرده بودند که حتی به خانه فک و فامیلهای خودم هم نتوانم بروم. میدانستم که اگر به خانهشان بروم، همانها که عضو بسیج و سپاه بودند خبرش را به پایگاه میبرند و فامیلهایم به دردسر میافتند. آنها بارها به خاطر من شکنجه شده بودند. من هم خانه هیچکدام نمیرفتم که برایشان دردسر نشود، اگر هم میرفتم دزدکی و یواشکی میرفتم. بالاخره وسطهای سال ۶۸ بود مادرم به من گفت اینجا دایم بهت گیر میدهند و میگویند نماز نمیخوانی و روزه نمیگیری. به من گفت از ده برو بیرون.
چند نفری بودند الان نمیخواهم اسمشان را بیاورم، آدمهای خوبی بودند، یکسریهایشان از ده خودمان بودند، یکسریشان از شهر بودند. آنها هم گفتند ما میدانیم شکنجه میشوی، میدانیم اذیت میشوی، بهت گیر میدهند. بیا از ده برو بیرون. من با پیشنهاد آنها از ده آمدم بیرون، سنندج را بلد نبودم، تا دیواندره بیشتر بلد نبودم. یکی از فامیلها من را برد تا سنندج. آنجا خانه یکی دیگر از اقواممان ماندم و تا ۶ ماه کارگری کردم، بعد از ۶ ماه یکسری کارگر از همان منطقه خودمان خواستند بروند به آبادان و خرمشهر برای کارگری، من هم با آنها رفتم. تمام آن مدت به خانوادهام فکر میکردم. تا آن موقع از خانوادهام دور نشده بودم و آن مدت خیلی به من سخت و تلخ گذشت. هنوز هم وقتی یادم میآید سردرد میگیرم. بیشتر از آن نتوانستم دوری از خانوادهام را تحمل کنم. هرچند برگشتن به ده برایم مشکل بود، اما به خاطر دلتنگی، سال ۷۰ بود که دوباره برگشتم ده خودمان.
دستگیری اول – بیجار
کینه رییس پایگاه، از همان نوجوانی مانده بود در دل من و به خودم قول داده بودم که یک روزی او را باید گیر بیاورم. سال ۷۰ که برگشتم ده، دیگر پایگاه جمع شده بود و کسی به آن صورت در پایگاه نبود. یک مقدار پول داشتم از کارگری. یک موتور خریدم. آن روز موتورم خراب شده بود، رفتم بیجار موتور را تعمیر کنم که خیلی اتفاقی رییس قبلی پایگاه را جلو موتورسازی دیدم. سلام و علیک کردیم با هم. به من گفت بیا برویم خانه ما، من چند تا عکس از فک و فامیلهایت دارم و میخواهم عکسها را ببینی. من هم خیلی دوست داشتم هم بروم عکسها را ببینم و هم بتوانم کتکی را که به بابام و بقیه مردم زده تلافی کنم. رفتم خانهاش را یاد گرفتم، عکسها را هم دیدم. آنروز هیچ اتفاقی نیفتاد. نه او منظور خاصی داشت، نه من آن روز قصد انجام کاری داشتم. او فقط اتفاقی من را دید، شناخت. چون دو سه بار من را بازداشت کرده بود، چندبار زده بود، سر بابام باهاش درگیر شده بودم، خلاصه مرا میشناخت. فکر میکنم یک جورهایی میخواست از دل من در بیاورد.
دو سه ماه بعد یک اسلحه پیدا کردم و با خودم گفتم «من این آدم را میزنم». رفتم بزنم، خانه نبود. گفتند رفته با کمباین، همان که گندم را درو میکند، دارد کار میکند. آدرسش رو گرفتم، گفتند توی کوه است.
آن موقع سن و سال زیادی نداشتم، جثه درشتی هم نداشتم. زمانی که نزدیک من شد، تنها نبود، زیاد بودند، ۳۸ نفر بودند. من هم ترسیده بودم، چون اولین بار بود اسلحه دست گرفته بودم. اسلحه را در آوردم و به طرفش دو بار شلیک کردم. ولی هیچ کسی آسیب ندید. اسلحهام خوب نبود، اسلحهام از این شاهکش کهنهها بود. فکر کنم تیرش یکی دو متر رفت و بعد افتاد. بعد از شلیک، آنها دنبال من افتادند. من هم موتورم را خاموش نکرده بودم. گازش را گرفتم و رفتم به طرف همدان. در همدان یک شهر هست نزدیک غار علیصدر. نمیدانم چطور به ایست بازرسی آنجا خبر دادند، آنها هم برایم تور گذاشته بودند و دستگیرم کردند و خیلی زدند. بعد شاکیهایم آمدند. در همان پاسگاه بازرسی نگهم داشتند تا صبح. با کابل و سیم برق مرا زدند، آب سرد میریختند روی بدنم، خلاصه خیلی زدند، آنقدر که از هوش رفتم تا صبحش که نمیدانم چه ساعتی بود.
روند دادرسی و نگهداری در بازداشت بعد از دستگیری اول
در دادگاه همدان، شاکیها آمدند و به قاضی گفتند این را تحویل خود ما بده. قاضی اول همهشان را فرستاد بیرون، بعد یک مقدار نصیحتم کردم. واقعا حاکم عادلی بود، حاکم خیلی خوبی بود، الان هم ازش تشکر میکنم، خیلی به من لطف کرد. به من گفت پسرم نصیحت میکنم، بالاخره یه روز گیر میافتی. بهش گفتم که با پدرم چه کرده بوده و چرا از او کینه دارم و اینکه الان میخواستم تلافی کنم. خیلی آن حاکم به من نصیحت کرد و بعد گفت من اختیاری ندارم و نمی توانم کار زیادی برایت بکنم. اما از این کارها دست بکش و با اینها در نیفت. بعد گفت «شاکیان پروندهت از من خواستهاند پرونده شما را بفرستم استان کردستان.» گفتم «من هم راضیام»، باز خدا را شکر میکردم، چون به هر حال استان کردستان برای من نزدیکتر است، حداقل خانوادهام را میتوانم ببینم. اینجوری بود که پروندهام ارجاع شد به آگاهی سنندج.
شاکیهایم که ۳۸ نفر بودند، نامه نوشته بودند که این آمده شلیک کرده و با همه ما درگیر شده، اما گلولهای که من زده بودم، حتی سمت مسئول سابق پایگاه هم نرفته بود. اما آنها گفته بودند که این آمده به طرف همه ما شلیک کرده، برای این فرقی نمیکرده چه کسی را بخواهد بکشد. اما تنها مدرکی که داشتند اسلحهام بود و اعتراف من که بله من رفتم آنجا تیراندازی کردم. رفتم برای زدن این بابا، فقط این را داشتند و چیز دیگری نداشتند.
از آنجا که شاکیهایم آشنا زیاد داشتند در اطلاعات و سپاه و خیلی جاها دست داشتند و کار میکردند، در سنندج هم گفتند که پروندهاش باید از آگاهی سنندج برود به بیجار که خودمان رویش کار کنیم. در نهایت من را از سنندج هم تحویل گرفتند. من چشمم بسته نبود تا زمانی که رسیدیم نزدیکهای بیجار. از آنجا دیگر چشمهایم را بستند و باز نکردند تا بعد از چهل پنجاه روز. در آن مدت فقط شبها چشمهایم باز بود. من فکر میکنم آن مدت در اطلاعات بودم، حالا خانه شخصی خودشان بود یا اطلاعات، واقعا نمیدانم چون چشمم بسته بود. اما میدانم در یک اتاق کوچکی که دو متر دراز و یک متر و نیم پهن بود نگاهم داشته بودند.
شکنجه ساعت خاصی نداشت، هر موقع شب یا هر موقع دوست داشتند میآمدند شکنجه میکردند. معمولا سه نفر تا شش نفر بودند. بعضی موقع ساعت دو یا سه شب میآمدند برای شکنجه. میگفتند برگرد رو به دیوار، چشمبندت را بزن.
مثلا یک موقع پنج صبح طرف میگفت بلند شدم برای نماز، وضو گرفتم آمدم اینجا دارم تو را شکنجه میکنم. بگو برای چه آمده بودی و چرا میخواستی مامور دولت را بکشی؟ اگر حقیقتش را بگویی، شکنجه نمیشوی. البته برای شکنجه به اتاق دیگری میبردند. یک اتاق چهار در چهار یا چهار در پنج، یک اتاق بزرگی بود که در آن اتاق شکنجه میکردند. موقع شکنجه هم این طوری بود: چشمبسته مرا به آن اتاق میبردند. همان اول که میرسیدم پنج شش تا چک و لگد میخوردم. بعد میگفتند اعتراف میکنی یا نه؟ میگفتم آخه هیچی ندارم بگویم، این آقا آمده در ده ما بابام را زده، مردم ده را زده. بروید خودتان سوال کنید، من هم به خاطر همان زدمش. هیچ هدف دیگری هم نداشتم.
میگفتند نه اعتراف نمیکند. جوجهکبابش کنید. جوجهکباب هم این جوری بود که دستهایم را میبستند، میآوردند پایین پاهایم و وسط پا و دستم یک میله رد میکردند و دستها و پاهایم به هم قفل میشد. بعد مرا روی صندلی یا میز میگذاشتند، پاهایم روی هوا میایستاد، کف پایم را با کابل میزدند، با شلاق، با هر چیزی که دم دستشان بود میزدند. همه جای بدنم را میزدند، کف پایم را بیشتر میزدند. آب سرد میریختند کف آن اتاق و به زور مرا روی زمین میچرخاندند و بعد میزدند. بعضی موقعها نمیتوانستم سر پا بایستم. خودشان زیر بغلم را میگرفتند، بعد لخت میکردند، مرا میانداختند داخل آب سرد، میگفتند برق بهت میزنیم. دو سه بار بیشتر نزدند. وقتی میزدند، میلرزاند. همه جای بدنم را میلرزاند، چشمهایم داغ میشد، بدنم میلرزید، چشمهایم آتش میگرفت.. تا سالها روی اعصابم و روی پاهایم اثر گذاشته بود. همان موقع دکتر هم رفتم و دکتر گفت یک جایی از بدنت یک لکههایی برداشته مثل ترکیدگیهایی که خون جمع شده باشد. داخل بدنم، داخل پاهایم و در پشتم اثرش بود و بعضی موقعها اذیت میکرد. تا دو سه سال پیش، زمانی که آمدم آلمان و رفتم درمان گرفتم هم اثرش بود، الان خوب شده.
در سلولم هیچ چیز نبود، فقط یک موکت بود و یکی از این پتو سربازیها، هیچ چیز دیگری نبود. غذا بعضی موقعها خوب بود و بعضی موقعها خوب نبود. بعضی موقعها فقط نان و آب بود، بعضی موقعها برنج. غذاهای مختلفی میآمد، اما بیشتر وقتها نان و آب بود. سه وعده نبود، فقط صبح و شب بود، سیر که نمیشدم، اما بخور و نمیر بود.
تا این که بعد از یک ماه مرا فرستادند به دادگاه. تا آن روز هم هیچ چیزی را قبول نکردم. البته همه چیز هم مشخص بود. فقط قبل از اینکه من را بیاورند دادگاه سنندج، یک کاغذ دادند امضا کردم. این کاغذ را هم نمیدانم کی نوشته بود و چه بود. چشمم بسته بود، سواد هم نداشتم تا بخوانم. دادگاه حکم دو سال زندان به من داد.
میگفتند جوجهکبابش کنید. دستهایم را میبستند، میآوردند پایین پاهایم و وسط پا و دستم یک میله رد میکردند و به هم قفل میشد. بعد مرا روی صندلی یا میز میگذاشتند، پاهایم روی هوا میایستاد، کف پایم را با کابل و شلاق میزدند.
اولین زندان؛ زندان سنندج
زمانی که برای اجرای حکم از اطلاعات به زندان فرستاده شدم. من را فرستادند به بند ۳ زندان شهربانی سنندج، در یک اتاقی که ۲۲ یا ۲۵ آدم قاتل در آن زندانی بود. البته هیچکدام از آنها هم واقعا آدم بدی نبودند، تا امروز هم من بدی از آنها ندیدم. بند ۳ اکثرا قتل و سرقت مسلحانه بود. معتاد و موادفروش هم بود، اما اکثریت با قتل و سرقت مسلحانه و خرید و فروش اسلحه بود. اتاق ما، همه قاتل (متهم به قتل) بودند.
از ۲۲ یا ۲۵ آدم داخل اتاق ما در این بند، یکیشان آخوندی بود که قاتل نبود. از بینشان، فقط من بودم با سن و سال کم. شبها خیلی میترسیدم، چون قاتل ندیده بودم، خیلی بد شنیده بودم. اما زمانی که با آنها آشنا شدم و با هم صحبت کردیم، دیدم همهشان آدمهای بدبختیاند. هیچکدام قاتل درست و حسابی نیستند، قاتلی که واقعا قتلی رو انجام داده باشد نبودند. همهشان یک مشکلی داشتند، یا مریض بودند، یا مشکلات فرهنگی داشتند که مرتکب قتل شده بودند. هیچ کدام ذاتا قاتل نبودند، همهشان آدمهای خوبی بودند.
زندان که منتقل شدم، خانواده خبر داشتند که من کجا هستم، اما یکی اینکه فقیر بودند، دو، از ده بودند و شهر را درست و حسابی بلد نبودند. سه این که میترسیدند و میگفتند کسانی که تو رفتی با آنها درگیر شدی، همهشان اطلاعاتی و سپاهی هستند و قدرت دارند و اگر بفهمند ما میآییم دیدنت، برای ما دردسر میشود. به خاطر این سه دلیل خیلی کم میآمدند.
چون فقیر بودند، پول هم نداشتند تا برای من بفرستند. اما آنجا کسانی بودند به آنها میگفتند شهردار زندان یا آنهایی که کار میکنند در زندان. بعضی موقعها با آنها همکاری میکردم، هفتگی پول میگرفتم. صنایع دستی و منجوقبافی هم کار میکردم. کلا هزار، هزار و پانصد تومان در ماه گیرم میآمد. مجبور بودم باهاش بسازم. وضعیت خورد و خوارک زیاد خوب نبود. وضعیت بهداشت اصلا خوب نبود. دکتر درستی نداشتیم. خیلی کم بود تعداد کسانی که بتوانند از بهداری درمان بگیرند. اکثرا از بیرون برایشان دارو میآمد. وقتی میرفتند ملاقات حضوری به سربازها پول میدادند، سربازها داروها را برایشان میآوردند داخل. من دو سه بار نیاز داشتم، بهداری به من داروی مسکن داد، اما به خیلیها نمیدادند. افراد خیرخواهی در بند بودند که از بیرون برایشان دارو میآمد، اگر احتیاج داشتیم، اغلب از آنها میخریدیم. مثلا میرفتیم برایشان لباس میشستیم یا کارهای دیگه میکردیم و در ازایش از آنها دارو میگرفتیم.
زندان سنندج ۶ تا بند داشت،. بند عمومی، بند پنج که بند سیاسی بود، یک بند دیگر هم بند نسوان، بند سه که ما بودیم و دو بند دیگر. فکر میکنم بند ۳، ۱۰ یا ۱۲ تا اتاق داشت. توی اتاق ما که یک اتاق کوچک بود ۶ تا تخت داشت، ولی ۲۲ تا ۲۵ نفر در آن اتاق بودیم. تختها دو طبقه بودند. آن ۶ تخت خوب نبود، ولی بهتر بود. بعضی موقعها بود که اتاق خیلی شلوغ میشد یا اصلا کریدر هم پر میشد و زندانی اضافه میفرستادند داخل اتاق، آنوقت مجبور بودیم روی تختها هم دو نفر سر و ته بخوابند.
بعضی مواقع یکسری سر پا یا نشسته میخوابیدند و باید نوبتی روی زمین میخوابیدیم. تعداد زندانیها زیاد بودند. آنهایی که قدیمی بودند، سابقههایشان بیشتر بود، پنج سال، ۱۰ سال، ۱۵ سال. تخت داشتند و جای خوابشان بهتر بود. بعضیها هم با مدیر داخلیها یا با مامورها معامله میکردند، تختها را میخریدند و میفروختند، آنها هم برای خودشان تخت داشتند.
اتاق کوچک ما ۶ تخت داشت، و ۲۲ تا ۲۵ نفر بودیم. تختها دو طبقه بودند. بعضی موقعها اتاق خیلی شلوغ میشد یا کریدر هم پر میشد و زندانی اضافه میفرستادند داخل اتاق، آنوقت مجبور بودیم روی تختها هم دو نفر سر و ته بخوابیم.
آزادی از زندان سنندج
فکر میکنم وقتی آزاد شدم بهار یا پاییز بود. شکنجه و زندان یک جور اذیتم کرد، زمانی که از زندان سنندج آزاد شدم، جور دیگری اذیت شدم. خیلیها با زن و بچه آمده بودند دنبالم. من تا مردنم یادم نمیرود. جلو زندان نزدیک ۱۰- ۱۵ تا ماشین آمده بود. ده خودمان فقط دو سه تا ماشین بیشتر نداشتند، فک و فامیلهای دیگرمان از دههای دیگر و از شهر دیواندره هم آمده بودند. اصلا باورم نمیشد واقعا اینقدر برای من ارزش قایل شوند. آنجا من شرمنده آن مردم شدم. یکی یکی میآمدند و میگفتند میدانیم به خاطر ما دچار مشکل شدی و از من تشکر میکردند. زمانی که از اطلاعات دیواندره با مامورهای اطلاعات بیجار رفته بودند درباره من تحقیق کرده بودند و از آخوند دهمان، شورای ده، و همسایهها استشهاد محلی گرفته بودند، همه شهادت دادند که این بابا – مسئول پایگاه – آمده ما را شکنجه کرده و صدیق کریمی هم آن زمان بچه بوده. این را لخت گرداندند، جلو بچههای دیگر خوار و خرابش کردند. مردم ده خیلی به من محبت کردند.
قرار بود ساعت ۱۰ صبح من را آزاد کنند، ولی ساعت دو آزادم کردند. یکی از اقوامم از همه کسانی که آمده بودند دعوت کرد رفتیم رستوران سنندج. آنجا بودیم تا غروب. بعد رفتیم ده. در ده گوسفند و گاو کشتند و قربانی دادند. یک خواننده آورده بودند و خیلیها داشتند از خوشحالی میرقصیدند. اشکم در میآید وقتی یادم میآید.
مدتی بعد رفتم سربازی. آموزشی سربازی عجبشیر، آذربایجان شرقی بودم. بعد از سه ماه آموزشی، برای خدمت سربازی برگشتم تهران، تأمین و نگهداری ناجا، سهراه شهریار. آن موقع، دایی مادرم سرهنگ ارتش بود و در نیروی هوایی، پادگان نوژه همدان کار میکرد. او مرا به تیمساری که در محل خدمتم فرمانده بود، سفارش کرد. آن تیمسار با دایی من خوب بود و احترام مرا داشت. به همین خاطر موقعی که من سربازیام تمام شد به من گفت میتوانی استخدام ارتش بشوی. ۲ سال در ارتش کار کردم، در همان پادگانی که سربازیام را انجام داده بودم. نزدیک سعیدآباد هم، به فاصله کمی از پادگان، به من خانه دادند.
در همین فاصله هم ازدواج کردم. در آن سال، همسرم در تهران با من بود.
اطلاعات دیواندره درباره من تحقیق محلی کرده بود، همه شهادت دادند که مسئول پایگاه ما را شکنجه کرده و صدیق کریمی هم آن زمان بچه بوده، این را لخت گرداندند، جلو بچههای دیگر خوار و خرابش کردند.
پیوستن به کومله و شعارنویسی
سال ۱۳۷۴ بود و ۲۲ سالم شده بود. از طریق تعدادی از دوستان قدیمیام که با هم آشنایی و رابطه فامیلی داشتیم پیام فرستادم به کومله که من دیگر سن و سال دارم، بچه نیستم و میخواهم عضو کومله شوم. به آنها گفتم که من میتوانم در تهران فعالیت داشته باشم و فقط شعار بنویسم. کار من هم همین بود، کار دیگهای نداشتم. آنها هم قبول کردند و از آن موقع تا سال ۷۹ تهران شعار مینوشتم.
شعارنویسی من «کومله زنده است» بود. این را هم یک نفر از طرف کومله به من گفت.
دستگیری دوم، شکنجه و روند دادرسی
زمستان ۷۹ بود. محموله شخصی من را گرفتند، زمانی که آمدند خودم را بگیرند، فرار کردم. وسیلهای که با آن شعار مینوشتم، داخل برف مخفی کردم. با مامورها درگیر شدم و آنها مرا دستگیر کردند و بردند داخل ماشین. داخل ماشین ۳ تا مامور بودند، یک گروهبان، یک سرباز، یک ستوان ۲. باز با هم درگیر شدیم. من نیتم این بود که بتوانم با همان ماشین نیروی انتظامی از دست آنها فرار کنم. زمانی که یکی دو تا خیابان رفتیم، خواستم از ماشین فرار کنم، یکی دیگر از مامورها من را گرفت و داد زد این تحت تعقیب است. تعدادی مامور لباس شخصی آمدند تا من را دوباره دستگیر کنند. یک اسلحه همراهم بود، که مال خودم بود و اعتراف هم کردم که مال من است. زمانی که میخواستند دوباره مرا بگیرند، برای دفاع از خودم به سمت مامورها شلیک کردم. فقط میخواستم آن ماشین و مامور را دور نگه دارم و پنجاه متر، صد متر بروم آنورتر و از آن شلوغی بیایم بیرون و فرار کنم. موقعی که اسلحهام را درآوردم، با یک سرهنگ درگیر شدم، تیراندازی کردم، دماغش زخمی شد. عمیق نبود، چون دستم را که اسلحه داشت، گرفته بود. اسلحه را رو به بالا گرفتم و ماشه را کشیدم. تیر به دماغش خورده بود. او زخمی شد، یک ماشینشان تیر خورد و من فرار کردم، ولی از پشت با کلت مرا زدند. من به زمین افتادم و از هوش رفتم. موقعی که به هوش آمدم دیدم در بیمارستانم. تیرشان به هر دو پایم خورده بود، یک پایم را زخمی کرد و تیر دوم از یک طرف پایم رفت و از طرف دیگر در آمد. جای زخمش هنوز هست روی پای چپم. یک هفته هم در بیمارستان ماندم.
مرا به بیمارستانی در تهران برده بودند. بعد از بیمارستان، دوباره آوردندم به کلانتری، چهار پنج ساعت کلانتری بودم. کلانتری همان ملارد بود، اما شماره کلانتری را یادم نیست. اما میدانم رئیس کلانتری سروان س. بود، با من کردی صحبت کرد. از بیمارستان که مرا آوردند کلانتری، تقریبا ساعت نزدیکهای ۱۰ صبح بود. یک راست بردند یک گوشهی حیاط کلانتری، مرا به میله پرچم بستند و سه چهار ساعتی آنجا شکنجه کردند.
سربازها و گروهبانها چند نفر بودند، من را لخت کرده بودند و داشتند میزدند. رنگ و رویم سیاه شده بود که دیدم آن سرگرد یا سروانی که به دست من زخمی شده بود و باجناق رئیس کلانتری هم بود، آمد. شروع کرد فحش دادن و بد و بیراه گفتن به آن مامورها. گفت «دست و پای بسته دارید میزنید؟ آن موقع که باید میزدید نزدید، ولش کنید بگذارید بیاید داخل.»
بعد خودش دست من را از میله پرچم باز کرد. وقتی رفتیم داخل به من گفت «نگران نباش! من بهت رضایت میدهم، اما به هر حال شده دیگر.» تقریبا دو سه دقیقه با هم صحبت کردیم. پرونده را جمع و جور کرد و گفت سوار شو برویم. رفتیم دادگاه. آنجا هم سوالی از من نپرسیدند. قاضی یک نگاه کرد و گفت ببریدش آگاهی.
از بیمارستان مرا آوردند کلانتری، گوشهی حیاط به میله پرچم بستند و سه چهار ساعتی شکنجه کردند. سربازها و گروهبانها مرا لخت کرد و میزدند. آن سرگرد یا سروانی که به دست من زخمی شده بود شروع کرد فحش دادن و بد و بیراه به آن مامورها: «دستوپا بسته میزنید؟»
من را بردند آگاهی شهریار و ۱۰ روز آنجا بودم. تقریبا تماممدت چشمبند داشتم و فقط شکنجهها را میدانم. همسلولی نداشتم اما میدانم ۱۰، ۱۲ تا سلول داشت. توی سلول چشمهایم باز بود. برای شکنجه، از سقف آویزانم میکردند. یعنی میدانم بلندم میکردند، بعضی موقعها دستهایم را از جلو و بعضی وقتها از پشت میبستند و چک و لگد میزدند. شکنجه میکردند و میپرسیدند اسپری از کجا آوردی؟ برای چی شعار نوشتی؟ با کی همدست بودی؟ چه کسانی را میشناختی؟ اسلحه برای چی آورده بودی؟ چرا میخواستی ماموران را بکشی؟ برای چی مامورها و ماشین نیروی انتظامی را بردی؟ مامورها را کجا میخواستی ببری؟ و از این جور سوالها.
چند تا سرباز و گروهبان میآمدند و مرا میزدند. دو تا هم بازجو داشتم، نمیدانم فامیلشان چی بود، اما میدانم که دو نفر بودند. در این ۱۰ روز فکر کنم سه بار شکنجه شدم: جمعه، یکشنبه و سهشنبه.
بعد از ۱۰ روز از آگاهی مرا به دادگاه انقلاب شهریار بردند. میدانم یک ساختمان سه طبقه بود و گفتند فقط همین یک قاضی را دارد، حالا اگر شعبههای دیگری داشت یا نداشت، نمیدانم.
در دادگاه انقلاب شهریار نزدیک پنج شش دقیقه معطل کردند. قاضی آمد. من دستبند و پابند داشتم همراه مامورها. یک نگاهی به من کرد. هیچ سوالی از من نپرسید. نامه نوشت و گفت این را ببرید تحویل اطلاعات بدهید. من را بردند به اطلاعات شهریار. البته گفت ببریدش ستاد خبری، که فکر کنم همان اطلاعات است. اطلاعات هم همان نزدیکهای دادگاه بود. ما هم با ماشین نیروی انتظامی، همان که من با آنها درگیر شدم یا یکی دیگر شبیهش که آژیر و چراغ قرمز داشت و رنگ و روی ماشین نیروی انتظامی را داشت، رفتیم اطلاعات. همان دم در که رسیدم، همین که مامور رفت و کاغذ را به آنها داد که اجازه بدهند برویم داخل، در ماشین به من چشمبند زدند و بعد از آن هم رفتیم داخل ساختمان. اطلاعات، دوتا حیاط داشت، یک حیاط داخلی و یک حیاط که بیرونی بهش میگفتند. سلول من در حیاط بیرونی بود و فقط من آنجا بودم. فکر کنم یکی دو تا دیگر سلول بود که از آنها صدا میآمد اما از من دور بود. همان روزی که رسیدم، بعد از نیم ساعت سه نفر آمدند. یکیشان خیلی آدم مهربان و خوبی بود. آمد گفت خودت را زیاد خسته نکن و ما را هم خسته نکن، آن چیزی که ازت سوال میکنیم، راستش را بگو. چون ما همه چیز را میدانیم. و بعد اسم، فامیل، اسم پدر، مادر، و اینکه اهل کجا هستم، همه را برایم خواند، گفت ما اینها را میدانیم و میدانیم با کومله هم همکاری داشتی. حالا خودت بقیه همکاریهایت را به ما بگو تا شکنجهات نکنیم. من هم گفتم چشم. گفت در تهران با چه کسانی همکاری داشتی؟ چه کسانی با کومله همکاری داشتند؟ و سوالهای زیاد دیگری مثل اینکه کی آمدی تهران؟ و چند تا اسم هم برد و گفت اینها را میشناسی؟ هیچکسی را نمیشناختم. آن مامور هم گفت خب! همکاری نکردی، الان یک نفر دیگر را میفرستم. نیم ساعت یک ساعت بعد، یکی دیگر آمد. این هم به همین شکل صحبت کرد. اصلا مرا نزد. او هم رفت. دو سه روز بعد، دوباره آمدند. همین سوالها تکرار شد، ولی این دفعه زدند. خیلی مرا زدند. آنقدر شکنجه شدم که بیهوش شدم. فکر کنم ساعت نزدیکهای دوازده ظهر یا یک بعدازظهر بود، چون صدای اذان را میشنیدم، که بیدار شدم و دیدم داخل سلول هستم. همه جای بدنم خیس بود، همه جا سرد بود، بدنم میلرزید، خیلی سردم بود. اکثرا با کابل شلاق میزدند یا مشت میزدند. تا آنجایی که من بیدار بودم و یادم هست نزدیک یک ساعتی من را زدند، بعد از یک ساعت، خون از دماغم آمده بود و از هوش رفته بودم.
در دادگاه قاضی سوال چندانی از من نپرسید، فقط از من پرسید آدرست را بگو، گفتم کردستان، گفت «گه خوردی مرتیکه بیشعور».
همان دفعه اول که شکنجهام کرده بودند، نمیدانم انگشتم را پیچانده بودند یا با چی زده بودند که انگشتم شکسته بود. هم شکسته بود، هم عفونت کرده بود. هنوز هم جایش هست،. انگشتم بیحس است و دیگر به درد نمیخورد. بعد از آن، هر چند وقت یکبار میآمدند، شکنجه میکردند و همان سوالات تکرار میشد. طی آن مدت زخمهای بدنم عفونت کرده بود. پایم عفونت کرده بود. هیچ دکتری برایم نیاوردند، اما خودشان یکسری کپسول میآوردند. آن قرصها را نمیشناختم. یکیاش یک سرش سبز بود و یک سرش سفید. یکسری دیگر هم زرد و سفید بود، یکسری دیگر هم کامل سفید بود. دو تا هم آمپول به من زدند. نمیدانم دکتر آمپول زد یا همان سرباز که غذا میآورد و این داروها را هم برای من میآورد. آنجا حمام اصلا نبود، فقط داخل دستشویی یک ظرفی گذاشته بودند و گفتند با همین میتوانی خودت را بشویی. آب گرم هم نبود. چند روزی یک بار هم مقدار کمی تاید (پودر لباسشویی) میدادند برای این که لباسهایم را بشویم. با همان آب سرد و تاید، خودم را هم میشستم. بدنم زخم بود. یواش یواش آنجاهایی که سالم بود میشستم. بدنم هم خشک شده بود. چون آویزانم کرده بودند، زیاد نمیتوانستم دستم را تکان بدهم.
بعد از این که یک ماه در اطلاعات بودم، دوباره من را برگرداندند به دادگاه انقلاب شهریار. در دادگاه قاضی سوال چندانی از من نپرسید، فقط از من پرسید آدرست را بگو، گفتم کردستان، گفت «گه خوردی مرتیکه بیشعور».
مامور اطلاعات به قاضی گفت فقط میگوید من از آنجا رد شدم، مامورها به من گیر دادند، من هم اسلحه همراهم بوده، از ترس خودم، برای دفاع میخواستم فرار بکنم و از اسلحه استفاده کردم. قاضی گفت حرفی داشته باشد یا نداشته باشد، مشکلی نیست، حکمش معلوم است که چیست، ببریدش زندان. برگشتم گفتم حاج آقا ببخشید من یک سوالی دارم. گفت: «گه خوردی مرتیکه فلان فلان شده، حکمت معلوم است، لازم نیست صحبت کنی.» من فقط به او گفتم حاج آقا اجازه بدهید فقط یک کلمه دیگر حرف بزنم، او هم اجازه نداد. من فقط همین را به قاضی گفتم که حاج آقا شما جای حضرت علی نشستهاید، آدم توقع ندارد اینها از دهنت در بیاید.
قبل از اینکه مرا بیرون کند، من گریه زاری کردم، التماس کردم و گفتم من زن و بچه دارم. حداقل بگذارید تلفن بزنم زن و بچهام بیایند. ولی من را بیرون کردند. من به مامور التماس کردم. مامور رفت داخل و در را هم باز گذاشت، من شنیدم به قاضی گفت بگذار حداقل بیاید پیشت حرف بزند، گفت نمیخواهد. خودمان وکیل تسخیری برایش میگیریم. آن دفاعی که میخواهد بکند، وکیلش ازش میکند.
من که نمیدانم این وکیل را کی گرفتند. من هیچ وقت وکیلم را ندیدم. بعد از آن، بدون اینکه هیچ برگهای به من بدهند تا امضا کنم، یکراست مرا فرستادند زندان.
قاضی گفت حکمش معلوم است. گفتم حاج آقا ببخشید من یک سوالی دارم. گفت: «گه خوردی مرتیکه فلان فلان شده، حکمت معلوم است، لازم نیست صحبت کنی.» گفتم حاج آقا شما جای حضرت علی نشستهاید، آدم توقع ندارد اینها از دهنت در بیاید.
دومین زندان و اولین ملاقات
وقتی من دستگیر شدم ۲۰۰ تا تکتومانی در خانه داشتم، خانمم هم دو تا انگشتر داشت. زمانی که مامورها رفته بودند برای بازرسی خانه، این انگشترها دستش نبوده، کنار پنجره یا توی ساکش بوده. این انگشترها را ازش میدزدند و بعد خودش را هم میآورند کلانتری. یکسری سوال ازش میپرسند و بعد آزادش میکنند. آزاد که میشود به داییام زنگ میزند و میگوید صدیق گیر کرده و ما هم اینجا بیکسوکار ماندهایم. بیایید به دادمان برسید. برادر خانمم و داییام میآیند خانمم را میبرند شهرستان. آن زمان من در انفرادی بودم و خبر از وضعیت خانوادهام نداشتم.
بعد از دو ماه، وقتی منتقل شدم زندان، توانستم با خانه تماس بگیرم و وضعیت خانواده را بپرسم و آنها همه چیز را برایم توضیح دادند و گفتند خانمت و بچههایت را برگرداندهایم ده، پیش پدرت هستند. من هم گفتم بیاورید ببینمشان. از زمان دستگیری تا زمانی که خانمم آمد ملاقات، چهار ماه طول کشید. ملاقات اول، همهاش گریه و زاری بود. نتوانستیم زیاد صحبت کنیم. همدیگر را نگاه میکردیم، بچهام را نگاه میکردم و هردوتایمان گریه میکردیم. تا اینکه یک ربع ملاقات تمام شد. دوباره سه چهار ماه بعد تلفن زدم و آمد به ملاقات.
از زمان دستگیری تا ملاقات، ۴ماه طول کشید. ملاقات اول، همهاش گریه و زاری بود. همدیگر را نگاه میکردیم، بچهام را نگاه میکردم و هردو گریه میکردیم تا یک ربع ملاقات تمام شد.
۶ ماه یا یک سال از زندانم گذشته بود که حکم اعدام برایم آمد. در حکم اعدام من اسم یک نفر دیگر هم هست، علی ایمانی، که من او را اصلا ندیدم.
آن موقع اندرزگاه چهار رجاییشهر بودم. داخل نگهبانی بودم که مامور آمد و حکمم را به من ابلاغ کرد و گفت حکم اعدام برایت آمده، بیا امضا کن. من گفتم امضا نمیکنم، من نه وکیلی گرفتم، نه دفاع کردم، نه دادگاه رفتم. یک مقدار گریه و زاری کردم. گفت دست من نیست، من فقط وظیفهام بود که حکمت را به شما بگویم، میخواهی امضا کن میخواهی امضا نکن. ۲۰ روز وقت داری به حکمت اعتراض کنی، بیا امضا کن و بعد بهش اعتراض کن.
من بهش التماس کردم که حداقل یک فتوکپی از حکم به من بده که اگر وکیل گرفتم کپیاش را داشته باشم. گفت مشکلی نیست، بعد رفت و دادنامه را کپی گرفت، و آنرا به من داد. من هم حکمم را امضا کردم. ولی پول نداشتم، وضعیت مالی درستی نداشتم که وکیل بگیرم. اما داخل دادنامه دیدم که وکیل تسخیری خودشان امضا کرده، من خودم شخصا وکیلی را ندیدم. مامور هم گفته بود برایت وکیل تسخیری میآورند و تا وکیل تسخیری برایت امضا نکند، اجرای احکام پرونده را تحویل نمیگیرد.
مامور گفت حکم اعدامت آمده، امضا کن. گفتم نمیکنم، نه وکیلی گرفتم، نه دفاع کردم، نه دادگاه رفتم … پول نداشتم وکیل بگیرم، در دادنامه دیدم وکیل تسخیری خودشان امضا کرده، من شخصا وکیلی ندیدم.
در حکم، اتهامم را «سرقت مسلحانه و اقدام علیه امنیت کشور» نوشته بود. اما سرقت مسلحانه باید شاکی خصوصی داشته باشد، من هیچ شاکی خصوصیای نداشتم. من سرقت نکرده بودم.
رفتم اجرای احکام گفتم این که برای من نوشته سرقت مسلحانه، من سرقتی انجام ندادهام. بعد از طریق مددکار اجتماعی به دادگاه نامه نوشتند که این میگوید من برای اتهام سرقت، شاکی ندارم. دادگاه برای اجرای احکام نوشته بود شاکی خصوصیاش نیروی انتظامی است. ماشین نیروی انتظامی را با سه نفر نیرو ربوده، این هم میشود آدمربایی و هم سرقت مسلحانه. ما برایش نوشتیم سرقت مسلحانه.
در حکم در مورد این که آن ماشین کجا و چطور پیدا شده هیچ چیزی ننوشته و چیزی هم به من نگفتند. بعد از حدود ۸ – ۹ ماه رفتم اجرای احکام گفتم من نامه اعتراضی نوشتم این همه شماره نامه من است. پرونده را نگاه کردند گفتند لازم نبوده به خودت ابلاغ بکنیم، حکم اعدامت تایید شده. یک مقدار کاغذ هم از پرونده به من نشان داد، اما چون من سواد نداشتم، نمیدانم کاغذها چه بود. ولی از من امضا نگرفت.
در زندان اگر میخواستم نامهای بنویسم، باید رئیس اندرزگاه امضا میکرد تا میرفت به اجرای احکام، زمانی که من به رئیس اندرزگاه درخواست میدادم، میگفت شما لازم نیست نامهای بفرستید، یا میگفت نمیشود نامه به دادگاه بفرستی. این نامهها را افراد زیادی که در زندان سواد داشتند برایم مینوشتند. در نامهها از وضع خودم مینوشتم و میگفتم بالاخره انسان خطا میکند، من هم اشتباه کردم. اما خوب هیچ فایدهای نکرد.
یک بار هم از طریق یکی از دوستانم نامه به بیرون فرستادم و به برادرم رساندم، برادرم هم نامه را برد به رئيس دادگاه داد. روز یکشنبه نامه را برده بود دادگاه، فکر کنم روز سهشنبه آمد ملاقات. دیدم گریه میکند، بهش گفتم من میدانم چه جوابی بهت دادند، گریه نکن. گفت فکر میکنی چه جوابی به من دادند؟ گفتم گفتند اعدامش میکنیم. بهش گفته بودند «دفعه دیگر نامه بیاوری خودت را هم میفرستیم پیش او». گفتم پس دیگر دادگاه نرو، ولش کن و دنبال این موضوع را نگیر.
تماس با خانواده
من تماس تلفنی مستقیم نمیتوانستم با خانوادهام داشته باشم. باید روز قبلش زنگ میزدم به خانه فامیلهایمان در شهر. آنها به زنم میگفتند سه روز یا چهار روز دیگر ساعت فلان صدیق زنگ میزند. مثلا دوشنبه زنگ میزدم میگفتم چهارشنبه ساعت دو بعد از ظهر زنگ میزنم. آن دو سه روز وقت داشت از ده بیاید شهر، میآمد شهر، پای تلفن خانه فامیلها مینشست تا من بتوانم باهاش صحبت بکنم.
برادرم نامهام را به رئيس دادگاه داد… آمد ملاقات. دیدم گریه میکند، گفتم من میدانم چه جوابی بهت دادند… گفتند اعدامش میکنیم. بهش گفته بودند «دفعه دیگر نامه بیاوری خودت را هم میفرستیم پیش او».
ایده فرار
نزدیک دو سال یا یک سال و ۱۰ ماه بود که رجاییشهر بودم. یک وکیلی بود بچه سقز بود، وکیل یکی از بچههای سقز بود که او هم در همان زندان بود. او به من گفت که این وکیل آدم خوبی است، میتواند بهت کمک کند، بگو وکیل پروندهات شود. گفتم باشد. با او صحبت کرد که همدیگر را ببینیم. رفتیم در اجرای احکام همدیگر را دیدیم. من به او وکالت دادم که پروندهام را ببیند. هیچ پولی هم از من نگرفت. پروندهام را دیده بود. موقعی که بعد از سه روز برگشت که گفت هیچ کاری برای شما نمیشود کرد. حاکمت گفته حکمش معلوم است، اعتراض هم داده، جواب اعتراضش هم آمده و حکمش قطعی شده. آنجا به نظرم رسید که هیچ وکیل دیگری هم هیچ کاری نمیتواند بکند. حتی اگر وکیلی میتوانست به پروندهام کمک کند، من پولی نداشتم که به وکیل بدهم. آن موقع بود که فکر کردم اگر از وکیل کاری ساخته نیست، باید فرار کنم.
فرار از زندان
از زمانی که فکر کردم تنها راه نجاتم فرار است، راههای مختلفی را برای فرار بررسی کردم، ولی میدیدم که آدمهای دیگر این راهها را رفتهاند، فکر میکردم باید راه جدیدی را انتخاب کنم.
در جابهجاییهای داخل زندان، زمانی که منتقل شدم به اندرزگاه یک، ع. پ. آنجا بود. آدم بدی نبود، معتاد نبود، سالم بود. بهش گفتم من میخواهم فرار کنم. بعد از آن با همدیگر خیلی راهها را برای فرار انتخاب کردیم. البته زمانی که شروع کردیم به ریختن نقشه فرار، ۱۲ نفر بودیم، اما یکی یکی هر کسی به یک شکلی کنار کشیدند. مثلا یکی گفت برای پروندهام رضایت گرفتند. هر کسی به یک دلیلی گفت من نمیآیم.
زمانی که شروع کردیم به ریختن نقشه فرار، ۱۲ نفر بودیم، اما یکی یکی هر کسی به یک شکلی کنار کشیدند.
نقشهمان این بود که تونل بزنیم از داخل اتاق خودمان و به موتورخانه اندرزگاه ۴ برسیم و از آنجا هم تحقیق کرده بودیم، دیدیم از موتورخانه میتوانیم برویم زیر سالن ملاقات، یعنی زیر راه پله دوم. طوری که ما حساب کردیم، ۲۰ متر میشد. آنجا را انتخاب کردیم که بکنیم. از اتاق خودمان شروع کردیم و طی حدود ۶ ماه توانستیم ۱۰ تا کاشی را بکنیم. ع. کار ساختمانی بلد بود، من هم کار ساختمانیام بد نبود. زمین را با پیچگوشتی و قاشق میکندیم. آن ۱۰ تا کاشی را که کندیم، درست و حسابی جوری درستش کردیم که کسی متوجه نشود. راهی که درست کردیم از داخل اتاق به موتورخانه میرسید. داخل موتورخانه دنبال جایی گشتیم که خاکی که میکنیم آنجا مخفی کنیم. آنجا دریچهای بود که مربوط به فاضلاب بود و قسمت دیگرش هم چند چاه آب بود. آن خاک را داخل چاههای آب ریختیم. ۱۰-۱۲ تا چاه آب بود که هر کدام تقریبا ۵-۶ متر میشد. بعد از حدود ۱۰-۱۲ متر که کندیم، خوردیم به دیوار فاضلاب. فکر کردیم اگر بخواهیم دیوار را بشکنیم آب بالا میآید و دردسر میشود. برای همین از زیر دیوار و زیر لوله فاضلاب ادامه دادیم، و بعد برعکسش آمدیم بالا. از سمت خودمان حساب کردیم، ۱۸ متر آمدیم بالا. دیدیم هنوز ۲ متر دیگر مانده. تازه رسیده بودیم زیر راهپله داخل حیاط. هنوز نمیتوانستم به آن تونلی که ملاقاتکنندهها از آن رفت و آمد میکنند برسیم. یک متر و نیم تا ۲ متر دیگر را هم کندیم. رسیدیم به سالن ملاقات. آنجا هم موزائیک بود. وقتی آنجا رسیدیم شب شده بود. اول قرارمان این بود که از طریق شاهکلیدها بتوانیم برویم بیرون. وقتی رفتیم بالا، دیدیم تقریبا ۲۰ متر آن طرفتر یک در هست، آن در قفل است. اطلاعات گرفتیم دیدیم از آنجا تا در خروج ۵ -۶ تا در داریم. نمیتوانیم برای همه آن ۵ -۶ تا قفل کلید درست کنیم و همه قفلها را خراب کنیم. آن هم داستان خودش را داشت. آن شب برای موزائیکی که آورده بودیم بالا، پایه درست کردیم و گذاشتیم سر جای خودش. ۴ ماهه تونلمان آماده شده بود. گفتند: وکیل نگرفتی؟ گفتم: نه پول ندارم وکیل بگیرم. گفتند: اعدامت نزدیک است، احتمال دارد ۱۸ روز دیگر حکمت اجرا شود. گفتم: نمیتوانم، هیچ راهی ندارم، نمیدانم چی کار باید بکنم. گفتند ۱۸ روز وقت داری. گفتم فقط تقاضای بخشش دارم. هیچ کاری هم نکردم، تقاضا دارم من را ببخشید چون واقعا کاری نکردهام که اعدام شوم، زندانم را کشیدهام و در این چهار سال زجرهای زیادی هم کشیدهام. التماس کردم که مرا ببخشند. از آنجا گفتند حفاظت تو را خواسته. رفتم حفاظت. رئیس حفاظت و معاونش بودند. مامور فرهنگی هم بود. گفتند ما میدانیم تو معتاد نیستی، میدانیم آدم خوبی هستی و برایت هم نامه نوشتهایم، تائیدت هم کردهایم. گفتهایم آدم سالمی است و ناراحت هستیم از این که میدانیم ۱۸ روز دیگر مانده به اجرای حکمت. به خانوادهات زنگ بزن بروند حاکمت را ببینند، بروند اجرای احکام دادگاه را ببینند، بروند ببینند کسی را میتوانند پیدا بکنند کاری برایت بکند؟ گفتم نمیتوانند. در توان خانواده من نیست بیاید تهران، شهریار، دادگاه و اینور و آنور، دنبال کار من برود. گفتند به هر حال اگر چیزی از دست ما بر میآید بگو. گفتم چیزی که از دست شما بر میآمده کمکم نکردید. گفتند مثلا چی؟ گفتم من چهار سال در این زندانم، یک ملاقات حضوری تحت هر شرایطی، تحت هر قانونی که شما حساب بکنید حقم بود. من از شما، از کلاس قرآنتان، از بخش فرهنگی، از باشگاه، از همه جا من نامهام امضا شد، نامه دادگاه برای من آمد که من ملاقات حضوری بروم. خانمم رفت نامه ملاقات حضوری آورد، ولی باز هم یک ملاقات حضوری به من ندادید. دیگر من چی بخواهم؟ هر چی بخواهم به من نمیدهید و میگویید نه. پس هیچی نمیخواهم. اگر توانستید اعدامم نکنید و اگر هم نتوانستید چیز دیگری نمیخواهم.
گفتند به خانوادهات زنگ بزن کسی را پیدا بکنند کاری برایت بکند. گفتم نمیتوانند. در توان خانواده من نیست بیاید تهران، شهریار، دادگاه و اینور و آنور، دنبال کار من برود.
وقتی که آمدم داخل اتاق خیلی حالم گرفته بود. آنجا به ع. گفتم: من ۱۸ روز وقت دارم، دیگر نمیتوانم بمانم، یا میمیرم یا میروم. ع. به من گفت: کسی باهات نمیآید، فقط خودتی، من هم نمیآیم. گفتم: خود دانی. به ا. ک. گفتم: تو چه میگویی؟ گفت: من هم اعدامیام، من هم مثل خودتم. ۱۸ روز دیگر، احتمال دارد مال من یک ماه دیگر باشد، پس من با تو هستم. ۶ روز بعد از آن، ۱۲ روز مونده بود تا حکم من را اجرا بکنند. روز ملاقات بود، صبح به ا. گفتم دیگر ما امروز باید برویم. گفت نه یکی دو روز دیگر هستیم، گفتم نه دیگر! من امروز حتما باید بروم. ع. را هم به زور بردیم. یعنی در رودربایستی ما ماند و آمد. ساعت نزدیکهای ۱۰ صبح بود. من و ا. آمدیم جلو، ع. هم پشت سر ما آمد. قبل از این که بیاییم بیرون، من با موبایلی که داشتم در زندان به دوستم زنگ زدم. آن جا با پولهایی که جمع کرده بودم یک موبایل خریده بودم. البته سیم کارت مال یکی از دوستانم بود که بچه تهران بود. از زندان به دوستم زنگ زدم که بیاید دم در زندان و گفتم احتمال دارد بیایم بیرون.
خوشبختانه آمدیم بیرون. کسی هم شک نکرد. قبل از این که بیاییم بیرون، دوستم با ماشین آمده بود. نزدیک سیصد، چهارصد متر دورتر از زندان ایستاده بود. زمانی که آمدم بیرون به او زنگ زدم. گفتم کجایی؟ گفت یک خرده بالاتر از تاکسیهایی که ایستادهاند، منتظرت هستم. پیدایش کردم و باهاش رفتم.
حسم را وقتی از زندان آمدم بیرون، تا عمر دارم یادم نمیرود. احساس میکردم که مرده بودم، زنده شدهام. یعنی نمیشود با یکی دو کلمه وصفش کرد. واقعا حس خیلی خوب و جالبی داشتم.
حسم را وقتی از زندان آمدم بیرون، تا عمر دارم یادم نمیرود. احساس میکردم که مرده بودم، زنده شدهام. یعنی نمیشود با یکی دو کلمه وصفش کرد.
شرایط بعد از فرار از زندان
بعد که از آنکه از زندان آمدیم بیرون، من رفتم خانه دوستم، ع. و ا. هم جای خودشان رفتند. یادم است همان روزهای اول به من گفتند روزنامه ایران خبر فرارت را چاپ کرده، حوادث چاپ کرده، یکی دیگر هم بود که الان اسمش یادم نیست. این روزنامهها را برایم آوردند و خواندند، همه چیز را نوشته بود. خیلی خوشحال بودم که دیگر هیچ کس گیری به من نداد، هیچ مشکلی درست نکرد و آمدیم بیرون.
۶ ماه خانه همان دوستم ماندم. آنجا از بین مهمانهایی که برایش میآمد، دوستان دیگری هم پیدا کردم. ولی آنها از وضعیت من خبر نداشتند، جز چهار نفر دیگر که خانه آنها هم میرفتم. آنها هم از دوستان صمیمیام بودند. در زندان با بچههایشان همبند بودم و آنها سفارش مرا کرده بودند که حواستان به این باشد، وضعیتش اینجوری است. اگر به سمت کردستان هم برود، اسمش، عکسش پخش شده، گرفته میشود. چند ماهی باید اینجا بماند. اگر مهمانی برای آنها میآمد، مینشستیم، با هم رفیق میشدیم، ولی از وضعیت من که کی هستم و چی هستم و از کجا آمدهام، چیزی نمیدانستند. صاحبخانه میگفت یک دوستی داریم یا مثلا دوست پسرمان است که از کردستان آمده، میخواهد چند روزی تهران بماند و برگردد.
واقعا من الان زندگی خودم را به آن مردم تهران بدهکارم. دوستانم در تهران، لرهای تهران، خیلی به من کمک کردند. پول توجیبی به من میدادند، یا مثلا به من میگفتند مامورها دنبالت هستند، بیرون نباید بروی. خودم که هیچ چیزی نداشتم، پول نداشتم که به من طمعی داشته باشند. قدرت هم نداشتم، اسم و رسم هم نداشتم، هیچی نبودم، اما مردم خیرخواه به من محبت کردند واقعا. من از آنها تشکر میکنم.
در آن ۶ ماه میدانستم مامورهای آگاهی یا اطلاعات خانه پدر و خانوادهام را زیر نظر دارند. اینها را وقتی تلفن میزدم به مکانهایی که میتوانستم خبر بگیرم، فهمیدم. حتی خانه ما رفته بودند و گفته بودند اگر تحویلش ندهید شما را بازداشت میکنیم.. یک بار که اطلاعات آمده بود از شورای محل و مردم محل تحقیق کرده بودند و آنها شهادت داده بودند پدر، برادر و خانوادهاش هیچ گناهی ندارند و آدمهای فقیری هستند، بازداشتشان نکنید. برادرم بهشان قول داده بود و گفته بود اگر آمد منطقه به شما گزارش میدهم.
بالاخره بعد از ۶ ماه یک مقدار منطقه خلوت شده بود. شب بود که رسیدم به دیواندره، از دیواندره هم پیاده رفتم تا ده خودمان، تقریبا ساعتهای دوازده شب بود رسیدم به خانه. یادم هست که مادرم خانه نبود، پدرم آمد بیرون در حیاط قدم بزند. من هم یک گوشه در حیاط نشسته بودم و زمانی که پدرم آمد بیرون و حواسش نبود، رفتم داخل خانه. خواهرم، خانمم، دو تا پسرم خوابیده بودند. رفتم پیش خواهرم. بابام آمد خوابید و من را ندید. خواهرم را بیدار کردم و یواشکی بهش گفتم که من آمدم و ازش خواستم چیزی نگوید. ولی خواهرم بیدار شد و خیلی گریه و زاری کرد. بقیه هم بیدار شدند، چای درست کردند، غذایی خوردیم. آن شب را تا صبح هیچ کس نخوابید. فردایش خیلیها آمدند دیدنم.
خروج از ایران
تا پانزده روز در همان ده خودمان و چند تا ده دور و بر پیش فک و فامیلهای دیگری که داشتم ماندم. تا بالاخره هماهنگی شد با کومله. یک روز یک نفر را فرستادند گفت با من بیا، من همراه خانمم و دو تا بچهام با او رفتیم عراق. ۱۲ سال عراق بودم. در عراق با اسم دیگری زندگی کردم و دوست نداشتم با هیچ کس هیچ رابطهای داشته باشم و هیچ حرفی بزنم. شاید فقط ۳-۴ نفری از وضعیت من خبر داشتند و میدانستند که فرار کردهام. بعد از ۱۲ سال خوشبختانه نجات پیدا کردم و آمدم آلمان.
مشکلات زندان و حکم اعدام بر زندگی فردی و خانوادگی
زمانی که رجاییشهر بودم و خانمم آمد ملاقات من، به خانمم گفتم که شما آزادی، هر جوری راحتی. نامه بهش دادم، گفتم طلاق بگیر، من میدانم اعدامم میکنند، پس درست نیست که شما هم بنشینی منتظر من باشی. برو و بچهها را بگذار بهزیستی. چون کس دیگری نبود که از بچهها مراقبت کند و خانمم هم اعصابش ناراحت بود. احتمال داشت مشکلی برای بچههایم پیش بیاید. بهش گفتم برو هر جوری دوست داری زندگی کن. شما مثل من زندانی نباش. چندین بار این صحبت را با او کرده بودم. ولی خانمم طلاق نگرفت. بدبختیهای زیادی کشید، ولی ماند.
یک بار من از زندان با خانمم تماس گرفتم. توی اتاقم تلویزیون داشتم. زمانی که با خانمم داشتم صحبت میکردم گفت شما تلویزیون داری گوش میدهی؟ گفتم آره صدای تلویزیون است، گفت خیلی خوش به حالت. کاش من هم زندان بودم. هیچوقت یادم نمیرود. یعنی او که بیرون بود آرزویش این بود که بیاید زندان، ولی آن وضعیت بیرون را نداشته باشد. درآمدی که نداشت و فک و فامیلها، خانواده خودم، خانواده خودش بهش کمک میکردند.
خانمم گفت تلویزیون گوش میدهی؟ گفتم آره، گفت خوش به حالت! کاش من هم زندان بودم. او که بیرون بود آرزویش این بود که بیاید زندان، ولی آن وضعیت بیرون را نداشته باشد.
زمانی که رفتم زندان یک بچهام تازه به دنیا آمده بود و در طول سالهای زندانم اصلا از نزدیک بغلش نکردم. خیلی تلاش کردم که لااقل یک ملاقات حضوری به من بدهند و بتوانم بچهام را از نزدیک ببینم. متاسفانه ملاقات حضوری به من ندادند.
در دارالقرآن، اینور، آنور، همه جا میرفتم و درخواست میکردم. طی آن مدت سه نامه دادم، ولی نه تغییری در رای من دادند و نه ملاقات حضوری به من دادند. خانمم را فرستادم پیش قاضی، رفته بود گفته بود آقای قاضی! اعدامش میکنید، بکنید! آرزویش این است که بچهاش را بغل کند، اگر ملاقات به من هم نمیدهید، حداقل بگذارید بچهاش برود ۱۰ دقیقه بغل بابایش. قاضی هم گفته بود «برو بدبخت. دنبال این واینستا و خودت را علاف نکن. برو برای خودت، هر جوری میخواهی کاسبی کن. خیلی زنها میروند موادفروشی میکنند، تو هم برو موادفروشی کن. دنبال این نشستی که چی؟ این میمیره، این دیگه بیرون بیا نیست.»
- بابەکر ئاغای ژیر - 10/01/2024
- حکومت جعل بزرگی است که همه در تلاشاند تا از طریق آن به هزینهی دیگران، زندگی کنند - 09/26/2024
- ڕاستکردنەوەی خواروخێچییەک
لە سەر خواروخێچییەکانی زمانی فارسی - 09/24/2024