خلاصه داستان مم و زین

پرویز جهانی

خاتوزین من، بانوی نازنین من، ماه شب اول تو را دید و حسودی اش شد. تصمیم گرفت آن قدر به خود ور برود و خود را بیاراید تا از تو زیباتر بشود. بیچاره، چهارده شب تمام هرچه زور داشت زد و هرچه از دستش بر می آمد کرد، ولی چون دید که رنجش بیهوده و سعی اش بی فایده بوده است از شب پانزدهم به بعد، دیگر از خود آرایی خسته شد،هی غصه خورد و زرد و لاغر شد و آب شد و عجبا که هزار سال است هنوز این آزموده را می آزماید و از رو نمی رود
(1)

مم و زین، رمان عاشقانه «احمد خانی»، داستانی عاشقانه همچون رومئو و ژولیت و لیلی و مجنون است که در قرن هفدهم نوشته شده است. نویسنده بر اساس داستانی واقعی که حدود دو سده قبل از او در شهر “جزیر بوتان” کردستان ترکیه اتفاق افتاده، آنرا خلق کرده است. دَنگ بیژان (آواز خوان‌های کلاسیک کُردی) آن داستان را در قالب ابیات آهنگین خواندند و سینه به سینه آن را منتقل کردند و احمدخانی با چیرگی تمام سرنوشت آن دو دلداده را در منظومه ای ارزشمند ماندگار کرد

مزار «مم و زین» در شهر «جزیر» هنوز زیارتگاه مردم اهلِ دل و به ویژه عشاق است

:خلاصه داستان

در زمانهای قدیم امیری بود بنام زین الدین که در جزیر بوتان فرمانروایی می کرد.او مشهور به میر بوتان بود .امیری قدرتمند ، رشید ، جسور و خوشنام بود. میر زین الدین دو خواهر بسیار زیبا همچون پریان بهشتی داشت بنام زین و ستی که زیبایی و نجابت آنها زبان زد عام و خاص بود .آنها در اندرونی قصر بوده و کمتر کسی توانسته بود آنها را ببیند ولی تعریف و تمجید آنها در همه جا بود وخیلی ها آرزو داشتند که روزی آنها را ببینند

تاجدین و مَم دونفر از درباریان بسیار مورد اعتماد و توجه میر بودند
تاجدین فرمانده محافظان و مم نیز یکی از محافظان میر بود. تاجدین و مم از برادر بهم نزدیکتر بوده و بسیار بهم علاقه مند بودند.در آن ایام مردم برای جشن عید نوروز به باغ و بوستان ، دشت و دمن می رفتند و به شادی می پرداختند. هیچکس در منازل نمی ماند

Mîr destûra xortan (ciwanan) dide ji bo çûyina cejna Newerozê

میر فرمان شرکت کردن جوانان در جشن عید نوروز را می دهد

Wê roja ku şewq dida ezmanan
Dema li borca hemel şewq vedan

در آن نوروزی که نور و روشنایی به آسمانها ساطع می شد
زمانی که فروردین ماه روشنایی خود را به ارمغان آورد

Dîsa ku sersal geş û hem şîn bû
Mîr destûrek da wan lawan ji nû

بازهم سرآغاز سال جدید خجسته و سرسبز شد
میر (والی منطقه) دستور جدیدی به جوانان داد

Çawa ku ciwanan destûr hilgirtin
Wek evîndaran rabûn hevdu girtin

همینکه جوانان آن دستور را گرفتند
همانند عاشقان قیام کردند و بهم پیوستند

Bi hev ra çûne cejn û sersalan
Da temaşe kin li bejin û balan

با همدیگر به جشن سرآغاز سال جدید رفتند
تا به قد و بالای دختران زیباروی تماشا کنند

Lê ji wan tenê Memo û Tajidîn
Cilên xwe bi yên keçan guhertîn

اما از میان همهء آنها فقط مَم و تاج الدین
لباسهای خود را با لباس دخترانه تعویض کرده بودند

Xwe di nav hevrîşim da rapêçan
Li serî desmal û kofî pêçan

خود را با لباس دخترانه ابریشمی آراستند
به سر دستمال و روسری چارقد کردی بستند

Kagul kiribûne tureyê her sû
Perçem kiribûne bisk û gîsû

موهای کاکل پیشانی خود را به هر سو مجعد کرده بودند
موهای شقیقه را بصورت زلف و گیسوی دختران درآوردند

Wisa xwe xistin rengê keçikan
Da ku bêtirs bigerin li nav wan

بدینوسیله خود را به رنگ دختران درآوردند
تا که بدون هیچ ترسی در میان دختران بگردند

Ku li xwe kirin cilên keçikîn
Hêdî hêdî û sergiran meşîn

پس از پوشیدن لباسهای زیبا و دلبرانه ی دخترانه
آرام آرام و سرسنگین راه می رفتند
(2)

تاجدین و مم که در جشن شرکت داشتند،ناگهان چشمشان به دو پسرک جوان افتاد که درحال کشتی گرفتن بودند. در مبارزه هیچکس حریفشان نمی شد.در زیبایی نیز بی همتا بودند تاجدین و مم کنجکاو شده آنها را تعقیب کرده و سرانجام پی بردند که آنها پسر نیستند بلکه دو دختر پری صفتند. بادیدن آنها تاجدین و مم بدون آنکه بدانند آن دو دختر کیستند، چنان دلباخته آنها شدند که هردو از هوش رفتند
از دیگر سو آن دو خواهر مات و مبهوت اند که چرا شیفته دو دختر شده اند

دختران که همان زین و ستی خواهران میر بودند،انگشتر های خودشان را با آنها عوض کرده و به قصر برگشتند . مم و تاجدین وقتی به هوش آمدند هیچکس آنجا نمانده بود پریشان و مشوش به خانه آمده مریض و در بستر بیماری افتادند.ساعتها به انگشترها خیره می شدند و به فکر صاحبان آنها بودند

اما ستی و زین نیز حالی همچون حال مم و تاجدین را داشتند .آنها دایه ایی داشتند بنام هایزبون که زنی دنیا دیده و با تجربه بود .وقتی حال و روز دخترکان را دید متوجه شد که آنها وضعیت مناسبی ندارند و کاملا تغییر کرده اند
زین ماجرا را به دایه گفت که ما شیفته دو دختر شده ایم .دایه گفت مگر ممکن است .زین گفت آری ولی انگشتر های ما پیش آنها است و انگشترهای آنها پیش ما، برو بگرد و صاحبان این انگشتر ها را پیدا کن .دایه پیش یک رمال خبره رفت

رمال رمل انداخت و گفت : این انگشتر ها مال مم و تاجدین هستند . دایه برگشت و موضوع را به زین و ستی گفت . زین گفت دایه جان برخیز برو به “مَم” بگو “زین” تو را و “ستی” هم “تاجدین” را. اگر آنها نیز ما را می خواهند بر اساس رسم و رسومات مان به خواستگاری بیایند. دایه طبق دستور زین انگشتر ها را برداشت و رفت سراغ مم و تاجدین و انگشتر ها را به آنها پس داده و موضوع خواستگاری را به آنها گفت و بر گشت

مم و تاجدین برخاستند، چون تاجدین بزرگتر بود باید اول عروسی او انجام می شد. بزرگان خدمت میر رفتند و گفتند: یامیر شما تاج دین را خوب می شناسید ما امروز آمدیم که شما او را به دامادی قبول کنید
میر گفت : آری او برای من خیلی عزیز است اگر ستی راضی باشد من حرفی ندارم.خواستگاری به خوبی و خوشی تمام شد

:میر بعد موافق خواهرش فرمان می دهد

بکوبید دف و ربابها را که غم و شادی توامانند
همانند نور و تاریکی و نباید زمان را از دست داد
که تا فرصت هست باید به شادی پرداخت

و میر یک عروسی بسیار مجللی برگزار کرد و ستی بعنوان عروس به خانه تاجدین پا گذاشت

میر غلامی بنام بکو (به کو ) داشت، بکو مردی شیطان صفت، ریاکار دو بهم زن ، متملق و چاپلوس بود. روزی بکو نزد میر رفت و به او گوید: یا میر، تاجدین چشم طمع به تاج و تخت شما دارد و خودش هم تصمیم گرفته خواهرت زین را به مم بدهد .”بکو” آنقدر از تاجدین و مَم بدگویی کرد تا ذهنیت میر را نسبت به آنها تغییرداد

میر خشمگین شد و گفت : به تاج و تختم سوگند یاد می کنم اگر کسی بخواهد به خواستگاری زین برای مم بیاید سرش را از تنش جدا خواهم کرد

کسی جرات نداشت برای اینکار داوطلب بشود .زین بعد از رفتن ستی تنها همدم خود را از دست داده بود اینک تک و تنها در قصر در آتش عشق مم می سوزد و می سازد و روز به روز بیمارتر و لاغرتر می شود .مَم نیز حال و روز شبیه زین را دارد

روزی میر همه مردان را جمع کرده و به شکار رفت مم از موضوع مطلع شده و از این فرصت استفاده کرده و خود را به باغ قصر میرساند تا زین را ببیند .آنها در باغ موفق به دیدار هم می شوند

آنقدر خوشحال می شوند و در کنار هم می مانند که نمیدانند غروب شده ناگهان متوجه می شوند که میر و همراهان وارد باغ شدند . “زین” زیر عبای مم خود را پنهان کند و “مم” نیز خود را به ناخوشی و خواب می اندازد .قبل از اینکه میر آنها را ببیند تاجدین آنها را دیده و می داند زین زیر عبای مم پنهان شده است. به فکر چاره می افتد فوری به طرف قصر خود رفته قصر را آتش زده و اعلام کمک می کند میر و همراهان متوجه آتش شده و باغ را ترک می کنند بدین وسیله تاجدین مم و زین را نجات می دهد

بهر حال عشق و دلدادگی مم و زین زبان زد خلق و عالم می شود و این خوش آیند میر نیست . بکو بار دیگر دست به کار می شود و خودرا به میر میرساند و می گوید: ارتباط مم و زین خیلی زیاد شده و باعث آبرو ریزی شما خواهد شد .همه اهالی جزیر از این ارتباط حرف میزنند
میر می گوید : با ظن و گمان نمی شود من باور ندارم
بکو می گوید : قربان “مَم” دروغ حرف نمیزند. او را به کاخ دعوت کن با او شطرنج بازی کن، شرط این با شد که وقتی شما برنده شدید از او بخواهید که به شما بگوید که به چه کسی علاقمند بوده و او را دوست دارد او نیز حقیقت را به شما خواهد گفت .میر این کار را می کند

اینک بازی شطرنج شروع شده و هر بار میر بازی را می بازد.بکو متوجه شد که زین از پنجره قصرش بازی برادر و معشوقش را نگاه می کند ولی مم پشت به پنجره است. بار دیگر بکو حیله گر به فکر حیله می افتد و به میر پیشنهاد میدهد که برای خوش شانسی جایشان را عوض کنند.میر و مم جایشان را عوض می کنند. اینبار مم روبروی پنجره ی قصر “زین” قرار می گیرد

چاوی د ممی کو دین رخی زین
مفت دان ژ دست خوه فیل و و فرزین

وقتی چشمان مم، دید رخ زین را
مفت داد از دست فیل و فرزین را

بازی دوباره شروع می شود در حین بازی ناگهان مم چشمش به زین می افتد که در پنجره قصر او را نگاه میکند، هوش و حواس از سرش می پرد و روند بازی از دستش خارج می شود و بازی را خیلی زود واگذار می کند .میر برنده با غرور می گوید : حالا بگو به کی دل باخته ایی ؟بلافاصله بکو به میان حرف آنها میپرید و می گوید: مم عاشق یک دختر سیاه چرده و لب ترکیده عرب شده . مم گفت : نه من عاشق دختری هستم که نجیب زاده و و دختر یک امیر کُرد است و نام او نیز زین است .میر تا این حرفها را شنید عصبانی شده و دستور داد تا مم را بکشند .مم شمشیرش از غلاف در آورد آماده دفاع از خود شد تاجدین و عارف و “چه کو” خود را به مم رساندند و گفتند اگر قرار باشد مم کشته شود باید هر سه ما را نیز بکشید . میر به ناچار از کشتن مم صرف نظر ولی دستور داد او را به سیاه چال بیفکنند

اینک مم در زندان و زین در قصر به دور ازهم بی قرارند و در غم هجران یکدیگر اشک ریخته و می‌نالند

آنها دست به چله کشی ( نوعی ریاضت است که تا چهل روز هیچ چیزی را نمی خورند ) زدند . ریاضت و چله کشی مم به حدی رسید که مم بطور کلی زین را فراموش و از عشق زمینی به عشق آسمانی و عرفانی رسید او دیگر غیر از خدا عاشق هیچکس نبود
همه مردم جزیر از حال و روز آنها مطلع شده و احساس همدردی کرده و به بکو لعنت می فرستاند که چگونه مانع وصال دو دلداده پاک و معصوم شده است
تنفر مردم از بکوی منافق روز به روز بیشتر و نارضایتی مردم از میر نیز بیشتر میشد به حدی که تاجدین و عارف و چه کو تصمیم گرفتند بر علیه میر قیام کنند و مم را نجات بدهند
بکوی منافق مطلب را فوری به گوش میر رساند و به او پیشنهاد داد مقداری نرمش نشان دهد تا اعتراضات مردمی فروکش کند
میر گفت : «بکو برو به زین بگو من مم را می بخشم و شما می توانید به دیدن مم بروید». نقشه ی بکو این بود که می دانست مم به حدی در زندان ضعیف و نحیف شده است که به محض دیدن زین طاقت نیاورده و در دم خواهد مرد

زین از موضوع باخبر شد او همراه با ستی و دایه اش برای دیدن مم آماده می شوند ولی با کمال تاسف خبرمی آورند که مم جان باخته است .زین با دلی پراز غم واندوه خودرا بر سر بالین مم در زندان می رساند دستی برسرو روی مم می کشد . ناگهان دید که مم چشمانش را باز کرد به زین نگریست ولی او زین را نشناخت
به مم گفتند این زین است که به دیدن شما آمده میر هر دوی شما را عفو و با ازدواج شما موافقت کرده است. ولی دیگر کار از کار گذشته بود مم تنها این چند کلمه را گفت: من به غیر از خدای خود از کسی درخواست عفو نمی کنم وغیر از خدای خود معشوقی ندارم .مرا به حال خود واگذارید و بروید
سپس برای همیشه چشم از جهان فروبست و جان را به جان آفرین تسلیم کرد

موضوع به گوش میر رسید او چنان منقلب شد و از کرده خود پشیمان که دستور داد حکیم و دکتر به زندان بروند و مم را نجات بدهند ولی مگر می شود مرده را زنده کرد .مردم “جزیر” با دلی آکنده از غم وتاثر طی مراسم با شکوهی مم را تشیع جنازه کرده و او را باغم و اندوه فراوان به خاک سپردند

زین با دلی شکسته و پراز غم نزد برادرش میر زین الدن رفت اینک برادر پشیمان و سرافکنده است زین به او گفت برادر من نیز باید به دلداده ام بپیوندم ولی از شما یک درخواست دارم وآن این است که شما بایستی پس از مرگم یک مراسم عروسی برای من و مم که دیگر در این فانی نیستیم همانند مراسم عروسی تاجدین و ستی برگزار کنید
تاجدین هم بسوی آنها می رفت که ناگهان در سر راهش با بکوی منافق مواجه شد. بلافاصله شمشیرش را کشید و بکوی ملعون به درک واصل کرد…زین وقتی جسد دفن نشده “بکو” را می بیند از برادرش و تاجدین میخواهد که او را دفن کنند چون این آدم با فتنه هایش باعث دوری دو محبوب و تیزتر شدن آتش عشق او با مَم شده؛ که از جنبه زمینی فراتر رفته است و بنابر این کینه ای از این مرد در دل ندارد…بعد زین بر سر قبر معشوقش می رود و خود را بر سر قبر مم انداخت آنقدر گریه و زاری کرد تا او نیز از دنیا رفت

مردم هر دو دلداه ناکام را در کنار هم به خاک سپردند. و تصمیم گرفتند که بکو را هم نزد آنها دفن کنند. پس از مدتی دو گل بر سر قبر این دو دلداده پاک سرشت سبز شد ولی یک خار نیز بین آنها رشد کرده بود و مانع رسیدن آن دو گل بهم شد.
:حرف آخر

منظومه مم و زین به بسیاری از زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است و ملتهای بسیاری این اثر ارزشمند را ستوده اند. شرق شناسان و ادیبان نامداری آن را به آلمانی و روسی و فرانسوی ترجمه کرده اند و بر آن نقدهای فراوانی نوشته اند. مارگارت رودینکو که آنرا درسال 1962 به روسی ترجمه کرده است، معتقد است مم و زین بزرگترین شاهکار ادبی دنیاست. او مم و زین احمد خانی را هم سنگ شاهنامه فردوسی و ایلیاد و اودیسه هومر می داند. مم و زین به کردی کرمانجی است که ماموستا هه ژار موکریانی آنرا به کردی سورانی ترجمه کرده است
(3)

:منابع

(1)
از کتاب “خاطرات یک مترجم” که محمد قاضی آنرا از روایت دکتر هاشم شیرازی در کتابش آورده اند

(2)
ترجمه شعر از دکتر افراسیاب شکفته

(3)
اکثر مطالب به قلم «پرویز جهانی» هستند که بنده بصورت خلاصه تری و با کمی ویرایش و همچنین اضافه کردن چند مطلب دیگر، آنرا در اینجا آوردم

Website | + posts