نقد مقالهی «ناسیونالیسم آمرانه و سیاست هویتگرا در برابر جنبش ژینا» نوشتهی پرویز صداقت
آیدین ترکمه
این مقاله بیانگر رویکرد غالب چپ فارسیست به مسألهی انقلاب، دولت و طبقه است. این نگاه فاقد پتانسیل سیاسی به منظور تغییر ساختاری است چرا که اگرچه خود را مترقی جلوه میدهد اما در عمل شکل دیگری از نگاه اصلاحطلبانهای است که بازتولیدکنندهی ستمها و سرکوبها است.
نگاه چپ فارسیست در واقع کاملاً همسو با تلاش طبقات مسلط قرار میگیرد چرا که با فرعیانگاری ستمهای جنسیتی و ملی این چپ فارسیست نیز با دفاع ضمنی از ناسیونالیسم فارسمحور به مدافع نظم سرمایهدارانهی موجود تبدیل میشود. صداقت ظاهراً فراموش کرده است که ناسیونالیسم، ایدئولوژی جامعهی سرمایهداری است (Davidson, 2009: 22). وقتی صداقت ستم ملی را فرع بر بحرانهای طبقاتی و محیط زیست میانگارد دستکم بهطور غیرمستقیم این طور القا میکند که نظم قلمروییِ موجود یعنی تمامیت ارضی ایران باید خط قرمز جنبشهای رهاییبخش و عامل «همبستگی» باشد چرا که در غیر این صورت این جنبشها به آلت دست قدرتهای امپریالیستی و جادهصافکنِ «نفوذ» آنها به کشور تبدیل میشوند. از همین رو صداقت با دفاع ضمنی از ناسیونالیسم فارس توجه و تأکید را بر مسألهی ملی در معنای متداول کلمه میگذارد و در نتیجه امکان مواجهه با ماهیت طبقاتی ستم ملی را پیشاپیش سلب میکند. برخلاف برداشت او اما ناسیونالیسم، ایدئولوژی بازتولید نظم طبقاتی است. ناسیونالیسم فارسی به این ترتیب همچون مبنای یک جهانبینی اطلاحطلبانه با تلقی دولت و قلمروی ملی همچون پیشفرضهایی تغییرناپذیر، مانعی اساسی در برابر پرورش استراتژیهای سیاسی رهاییبخش است. بر خلاف تصور صداقت، یک راهحل طبقاتی به بحران محیط زیست نمیتواند مرزهای ملی را دستنخورده باقی بگذارد. راهحل طبقاتی به معنای دگرگونکردن نظم بینالملل و در نتیجه خودِ شکل دولت ملی و مرزهای قلمرویی آن است. بازتولید مرزها از طریق تولید ناسیونالیسمهای غیرفارس راهحلی ارتجاعی است. اما آنچه صداقت از آن دفاع میکند هم شکل دیگری از ارتجاع تحت لوای ناسیونالیسم شهروندگرا است.
یکی از ارکان ادعاییِ ناسیونالیسم مدنی این است که این نوع ناسیونالیسم فاقد لایهی قومیتی است. بر همین اساس، «ایرانیبودن» همچون امری غیرقومی بازنمایی میشود. این برداشت اما درست نیست. همان طور که الیس برتون در پژوهشش دربارهی نقش استعمار داخلی در شکلگیری دولت ملی ایران نشان داده است «ایرانی» خود یک مفهوم قومیتی است که به اتکای شکل خاصی از تولید دانش دولتی ممکن شده است. برتون نشان داده است که برای مثال چطور پژوهشهای علمی ژنتیکی در خلق هویت ایرانی همچون مبنای قومیتی دولت ملی ایران دخیل بودهاند. ایرانیبودن به این ترتیب تفاوتهای مذهبی و زبانی و جغرافیایی ملتهای غیرفارس ممالک محروسه را با گنجاندنشان ذیل یک هویت واحد نادیده میگیرد (Burton, 2021: 224-225). به این ترتیب هر نوع ناسیونالیسمی فارغ از تعریفی که از خود ارائه میکند ناسیونالیسم قومی است که به مرور زمان، کثرتهای زبانی و ملی و فرهنگی و سیاسی را یا در خود ادغام و به شکل نرم از بین میبرد یا به شکل سخت و خشن آنها را سرکوب و حذف میکند. ناسیونالیسمهای اروپایی از جمله نمونههای فرانسوی و آلمانی از مثالهای بارز این شکل ناسیونالیسم هستند که برمبنای حذف سیستماتیک زبانها و فرهنگهای دیگر بنا شدهاند.
ادعای غلط دیگری که طرفداران ناسیونالیسم مدنی میکنند این است که این نوع ناسیونالیسم بر خون و خاک استوار نیست. این ادعا اما آشکارا غلط است چرا که یکی از بنیانهای ناسیونالیسم مدنی، قلمروی ملی است و سینهچاکانِ تمامیت ارضی حاضرند هر کسی را که به تمامیت خاکشان ایمان نداشته باشد از سر راه بردارند. افزون بر این، آن طور که دیویدسون هم نشان داده است، تأکید بر فرهنگ و متمایزکردنش از خون و خاک گمراهکننده است چرا که فرهنگ (و در مورد ما، زبان فارسی) هم بهسادگی میتواند به مبنایی برای قومیت تبدیل شود. در نتیجه ناسیونالیسم مدنی قادر نیست به این پرسشها پاسخ دهد: پایههای اسطورهای شکلگیری دولتهای ملی چه بوده است؟ دولتهای ملی در چه فرایندی مرزهایشان را ترسیم کردهاند؟ دولتهای ملی چطور «دیگران» را در پشت این مرزها نگه میدارند؟ دولتهای ملی در مقابل جنبشهایی که میکوشند مرزهای ملی را تغییر دهند چه واکنشی نشان میدهند؟ (Ibid: 25-26)
صداقت پس از آنکه بلافاصله دو نوع ناسیونالیسم را از هم متمایز میسازد: ناسیونالیسم آمرانه و ناسیونالیسم ایرانی ضداستعماری. اینجا هم یک پیشفرض دیگر چپ فارسیست آشکار میشود: از دید این چپ، استعمار فقط پدیدهای است که در رابطهی بین کشورها رخ میدهد. در نتیجه صداقت تصور میکند که ناسیونالیسم شهروندگرا و دموکراتیک پیشاپیش ضداستعماری است. این نگاه، که در ستایش تاریخنگاری فارسیستی از انقلاب مشروطه هم بازتاب دارد، متوجه نیست که شکلگیری ایران همچون یک دولت ملی دقیقاً به اتکای یک ایدئولوژی ناسیونالیستی شهروندگرا ممکن شده است که استعمار داخلی مناطق غیرفارسِ ممالک محروسه ظرف حدوداً صد سال گذشته را به شکل سیستماتیک نادیده میگیرد.
این دفاع از ناسیونالیسم شهروندگرا در آثار مورخان انتقادیِ «ایران» نیز دیده میشود. برای مثال میتوان به کتاب رضا ضیاابراهیمی پیدایش ناسیونالیسم ایرانی: نژاد و سیاست بیجاسازی بر ناسیونالیسم مدنی اشاره کرد. تاریخنگاریِ ارائهشده در این کتاب همچنان نوعی تاریخنگاری دولتمحور است که مدافع شکلی از مشروطهخواهی است که شکل دولت ملی را پیشاپیش همچون پدیدهای دموکراتیک پذیرفته است. حال آنکه خودِ شکل دولت ملی اساساً بر مبنای بیرونگذاریِ دیگریها و نیز مستعمرههای داخلی بنا شده است. این دیگریها امروز همان مهاجران و پناهندگان از زبانها و ملیتها، قومیتها و فرهنگهای دیگر هستند که همین دولتهای مبتنی بر حکومت قانون و شهروندی، از پذیرششان سربازمیزنند. این دولتِملیمحوریِ ضیاابراهیمی خوانشی خطی از تاریخ را پیشفرض دارد که غایتش همان دولت ملی مبتنی بر شهروندیِ لیبرال است. در مقابل باید تأکید کرد که این خودِ دولت ملی مدرن است که شکل خاصی از زمان و تاریخ را تولید کرده است که در قالب نوعی توسعهگراییِ ناسیونالیستی همچون تنها راه پیشرفت جوامع حاشیهای در اقتصاد جهانی ترویج میشود. فراروی از تاریخنگاریهای رایج اما نمیتواند خودِ شکل دولت را دستنخورده باقی بگذارد. دولت ملی تجسم شکل خاصی از فضازمانمندی است: زمان خطی و فضای همگن.
در همین راستا است که صداقت هم مانند ضیاابراهیمی نقطهی ارجاعش را انقلاب مشروطه قرار میدهد چرا که مشروطه از دید آنها بیانگر شکلگیری ناسیونالیسم مدنی یا شهروندگرا است. ضیاابراهیمی ناسیونالیسم مدنی را از هانس کوهن (Hans Kohn) وام میگیرد که بین ناسیونالیسم مدنی و قومی/اتنیکی تمایز میگذارد. ناسیونالیسم مدنی در واقع همان ایدئولوژی شهروندی لیبرالدموکراتیک است که شهروندان را فارغ از قومیت و مذهبشان در مقابل قانون برابر میداند. امریکا و انگلستان و فرانسه مثالهای کلاسیک این نوع ناسیونالیسم تلقی میشوند. از سوی دیگر، ناسیونالیسم قومی برداشتی خاصگرایانهتر از هویت دارد و هویت را بر مبنایی فرهنگی و یا قومی میفهمد. با این حال این ادعا قابل دفاع نیست. همانطور که نیل دیویدسون[5] مینویسد: ادعا میشود که ناسیونالیسم مدنی بر سیاست مبتنی است و نه قبیلهگرایی. بر این اساس ناسیونالیسم مدنی همچون تنها شکل خوبِ ناسیونالیسم بازنمایی میشود (Davidson, 2016: 23). به اتکای این تمایز دوگانهانگار، ناسیونالیسم قومی همچون قبیلهگرایی بازنمایی شده و رد میشود.
صداقت در ادامه میگوید «در برابر جنبشی متکثر دو برخورد انحلالگرایانه میتوان داشت برخورد نخست نادیدهگرفتن این تکثر و انحلال هویتهای متکثر در یک هویت یکسانساز واحد و برخورد دوم نادیدهگرفتن تکثر ستمها به نفع یک ستم که گمان میکنیم اصلی است و بقیه نسبت به آن فرعی و کماهمیتاند». او بهدرستی معتقد است که ناسیونالیسم فارسمحور تکثر ستمها را در یک هویت یکسانساز به نام ملت ایران منحل میکند. اینجا نکتهی دیگری نیز ارزش بررسی دارد و آن برداشت صداقت از ملت و تاریخ ایران است. صداقت میگوید ملتها پدیدههایی مدرن هستند. اما همانند روایت غالب، دربارهی ایران قیدی را اضافه میکند: «البته که در سرزمینهایی مانند ایران با تاریخی طولانی از حاکمیتهای متمرکز میتوان پیشاتاریخی برای ملت و هویت مبنای آن یافت». این نشان میدهد که صداقت هنوز نتوانسته است خودش را از زیر سایهی سنگین تاریخنگاری جریان غالب بیرون بکشد. برخلاف این روایت غالب، در سرزمینهایی مانند ایران شاهد تاریخ طولانی حاکمیت متمرکز نبودهایم. این یکی از اسطورههایی است که مورخانی مانند پروانه پورشریعتی سعی کردهاند آن را واسازی کنند. برای مثال در تاریخنگاری جریان غالب، امپراتوری ساسانیان همچون یک قدرت متمرکز بازنمایی شده است. پورشریعتی اما نشان داده است که چنین نبوده. او نشان داده که اولاً با گذاری خطی از هخامنشیان به سلوکیان و پارتیان و بعد ساسانیان مواجه نیستیم. یعنی این طور نبوده که مثلاً با روی کار آمدن ساسانیان، پارتیان بهکلی قدرتشان را از دست بدهند. او نشان داده است که برخلاف تلقی رایج، پارتیان حتا پس از حملهی مسلمانها همچنان قدرت را در مناطقی در دست داشتند. او حتا به این اشاره میکند که یکی از دلایل شکست سنگین ساسانیان در مقابل مسلمانان این بوده که پارتیان در دورانی که با عنوان حاکمیت ساسانیان میشناسیم همچنان قدرت را در بسیاری مناطق در دست داشتند و با مسلمانها همکاریهایی نیز در راستای برانداختن ساسانیان داشتهاند. پورشریعتی همچنین نشان داده است که ساسانیان نه تنها یک دولت متمرکز همگن نبودند بلکه فقط به اتکای همکاری با پارتیان توانسته بودند در قدرت بمانند. به گفتهی او، پس از آنکه ساسانیان چند بار تلاش کردند تا قدرتی متمرکز را شکل دهند اما در نهایت موفق نبودند و به یک شکل حکمرانی غیرمتمرکز تن دادند که ستون محوریاش، کنفدراسیون ساسانی-پارتی بود (Pourshariati, 2008: 2, 463)[4]. در نتیجه، بر خلاف برداشت صداقت، با پژوهشهایی از این دست دیگر نمیتوان بهسادگی همان روایت غالب از تاریخ ایران را مبنای تحلیل قرار داد و فکر کرد ایران با تاریخ طولانی حکومتهای متمرکز تعریف میشود.
- از رشید یاسمی گورانی تا گردآورندگان شاهنامه گورانی - 10/06/2024
- به یاد سپردن فاجعه؛ سنندج در دو دوره از سرکوب - 10/06/2024
- بابەکر ئاغای ژیر - 10/01/2024