اپوزیسیون و ذات نخبگان و روشنفکران ایرانی

د. هێرش قادری

خطاب کوروش به تهییچ ایرانیان (قبایل مهاجر از جنوب استپ‌های روسیه) بر علیه ماد اشراف و سپاهیان بودند: «خطاب کوروش برای تهییج ایرانیان برای حمله به ماد، «سپاهیان» (هرودت، 1384، 100) بودند. انجمن عمومی‌ که کوروش در زمان تدارک شورش علیه مادها فراخواند تا در پیشگاه آنان بر ضد مادها سخنرانی کند همان سپاهیان بودند (ویدن‌گرن، 1390: 149). و  همان‌طور که قبلاً نیز گفتیم بنیان امپراتوری هخامنشیان مبنی بر توافق پادشاهانی چون کوروش و داریوش با اشراف و مغان، برای دوشیدن و تصرف دیگر اقوام بود. همان اشراف و مغانی که به آستیاگ خیانت، به کوروش خدمت و بنیان امپراتوری هخامنشیان کوروش را شکل دادند. همان دو گروه از حامیان داریوش در سرکوب گئوماته بودند و از سرکوب مزدکیان توسط انوشیروان نیز حمایت و لقب عادل و به‌دین را به وی دادند و همان اشرافیت نظامی/فکری (افشین و طاهریان و علمای دربار خلیفه) ایرانی بود که، جنبش توده‌ای خرمدینان را سرکوب کرد. زوال و انحطاطی که کریستن سن به درستی به آن اشاره می‌کند، همان انحطاط اشرافیت و نخبگان پارسی بود که در زیر سایه دودمان سامانیان و عباسیان فرصت ظهور دوباره‌ای یافتند که به آن نوزایی ایرانی گویند.

با حاکمیت متصلب ترکان و مغولان، و عدم اجازه به نخبگان و اشراف پارسی در دستگاه حکومت، پارسها به میان مردم زوال کرده و نرسیدن خود به قدرت را به نکوهش قدرت از زبان عرفان تبدیل کردند. یعنی همان چیزی که طباطبایی و کاتوزیان به آن تضاد دولت و ملت و تداوم فرهنگی ایرانیت در عرفان و ادبیات می‌گویند، همان جنگ قدرت نخبگان پارسی است که هر زمان در قدرت بوده‌اند از دولت الهی و صاحب فره و مشروعیت، و هر زمان که از قدرت دور بوده‌اند از ظلم حکام و صدای رعیت و یا مدرن‌تر آن ملت گویند. که با حذف پارسیان از قدرت که تا دوره مشروطه ادامه یافت، نخبگان پارسی اپوزسیون و در میان مردم از از زبان شعر و عرفان از ظلم حکام می‌گفتند. در دوره مشروطه  نخبگان فارس یا فارس‌گرا، با خودآگاهی که به لطف ناسیونالیسم مدرن به دست آورده بودند، با مفاهیم آزادی و ملت و قانون، به جنگ حاکمیتی که، خود سهمی در آن نداشتند، رفتند. بعد از تسخیر قدرت با رضاخان، به حامیان دولت پیوسته و لقب آریامهر و شاهنشاهی به رضاشاه دادند که، به دلیل حضور اشراف/نخبگان فارسی در قدرت حکومتی، مُشکل دیگر نه ظلم حکام، بلکه عقب‌ماندگی و بی‌فرهنگی و پراکندگی ملت است که به آن تجزیه‌طلبی می‌گفتند. اما به دلیل گرایش رضاشاه به استبداد مطلقه و انحصار قدرت در دستان خویش و ندادن هیچ سهمی به نخبگان فارسی، دوباره نخبگان به صف ملت پیوستند و نظام حاکمی که تا دیروز نماد ملت ایران و عظمت ایران بود، به نمادی از استبداد و ظلم و فساد تبدیل شد. در ابتدای تأسیس حکومت رضاخان، دو گروه اشرافیت تاریخی ایران، یعنی اشرافیت مالی و فکری (مغ روحانی روشنفکر) به حمایت از رضاخان برخاستند. احمدی خود در مقاله مذهب و ملیت به آن اشاره دارد: «بسیاری از روحانیون بلند پایه شیعه همانند روشنفکران ناسیونالیست ایرانی از رضاشاه برای پایان دادن به هرج ومرج حمایت کردند» علمایی مانند مدرس از اقدامات رضاشاه و پایان دادن به هرج و مرج … رضاشاه حمایت کردند.» (احمدی، 1383: 75). احمدی در ادامه به درستی جنگ ملیت و مذهب یا دولت و ملت را آنطور که کاتوزیان اشاره دارد، نه تضاد ذاتی دولت و ملت، یا ملیت و مذهب، بلکه آن را ناشی از جنگ قدرت نخبگان می‌داند؛ «علت اصلی تضاد نه بحث گفتمان بر سر اسلام و ملیت ایرانی بلکه بحث سیاسی مسئله قدرت و اختلاف بر سر توزیع قدرت سیاسی بود تا مسایل مذهبی و ملی»(همان:87). بنابراین، احمدی به درستی تضاد دولت با ملت و یا ملت با مذهب را برخلاف کاتوزیان و طباطبایی، تضاد ذاتی دولت با ملت ندانسته، بلکه برای آن «ریشه سیاسی..» و «جنگ قدرت…» نخبگان را متصور است، که به دلیل گرایش رضاشاه به اقتدارگرایی، نه به دلیل خودِ اقتدار بلکه بدلیل سهیم نبودن نخبگان و اشراف در قدرت، مخالف قدرت حاکم شدند: «مسله قدرت و اختلاف بر سر توزیع قدرت سیاسی بود..» ناسیونالیستها و علما و شعرایی چون بهار و عشقی به مخالفت با رضاشاه برخاستند (احمدی، همان: 78). برای شاعران پارسی‌گوی تفاوت نمی‌کرد که زینت‌المجالس کدام دربار یا امپراتوری باشند (اشرف، احمدی، همان:140). اما چون رضاخان به مداحی شعراء اهمیتی نمی‌داد و سهمی از قدرت را به نخبگان نداد، نخبگان همانند مشروطه به صف مخالف پیوسته و تحلیلگران آن را به اشتباه تضاد دولت با ملت تفسیر می‌کنند. نخبگان مخالف نظام پهلوی، همگی به صف انقلاب با صدای ملت پیوستند تا دولت-ملی را تشکیل دهند.

بعد از تشکیل دولت پس از انقلاب ۵۷، نخبگانی که در قدرت باقی ماندند هم‌چنان از ولی فقیه – فره ایزدی – و دولت عدل الهی گفته و، نخبگانی که از قدرت دور افتادند از صدای ملت و جامعه مدنی و در مقابل از دولت ظالم و ناعادل می‌گویند.
همین نخبگان دوم خرداد و جنبش سبز، که از آزادی و دموکراسی و صدای ملت و دولت متقلب، فغان دارند، زمانی که در رأس قدرت بودند، از عدالت دولت و سلامت آن گفته و از خشونت آن دفاع می‌کردند. زمانی که دولت پهلوی از ناسیونالیسم سکولار و الگوی غربی دفاع می‌کرد، نخبگان نیز از وی و ایده‌های وی دفاع می‌کردند اما زمانی که رضاشاه، نخبگان را از سهم ملک و قدرت محروم کرد، نخبگان که سهمی از قدرت نداشتند، مخالف و، از بازگشت به خویشتن و احیای هویت اسلامی در مقابل هویت غربی رضاشاه، سخن می‌راندند، همان نخبگان مدافع احیای اسلام و اسلام سیاسی، بعد از حاکمیت جمهوری اسلامی که از اسلام و هویت اسلامی دفاع می‌کرد، چون دوباره از قدرت محروم شدند، به لیبرالیسم و جامعه مدنی و سکولاریسم و عدم دخالت دین در سیاست گرایش پیدا کردند. طبیعی است که این چرخش فکری نه واقعا فکری و ناشی از تأمل و تفکر، بلکه بستگی به سهیم بودن در قدرت یا محروم از قدرت بودن نخبگان بستگی دارد که اگر جنبۀ توده‌ای به خود گرفته است ناشی از بسیج سیاسی Mobilization است نه مشارکت سیاسی Partisipation. هنوز هم نخبگانی مثل رضا داوری که در قدرت هستند، از احیای هویت اسلام و اسلام‌ سیاسی حمایت می‌کنند اما روشنفکرانی مانند دکتر سروش و دوم خردادی‌هایی مانند حجاریان که، از بنیانگذاران سازمان اطلاعات بود، به دلیل محرومیت از قدرت، به ایده‌های مخالف نظام حاکم، یعنی لیبرالیسم و دموکراسی و عدم دخالت دین در سیاست، برای تقبیح مخالفان سیاسی خود در قدرت و بازگشت خویش به قدرت، ندا سر می‌دهند. بازرگان که بعد از انقلاب سفید شاه، کلاً امید خود را به مشارکت در قدرت از دست داد، در مقابل ایدئولوژی غرب‌گرایی نظام حاکم، از احیای دین و دخالت دین در صحنۀ سیاست دفاع می‌کرد و این ایده تا زمانی که در انقلاب در قدرت بود، باقی ماند اما بعد از عزل از قدرت توسط نخبگان حاکم جمهوری اسلامی، دین را محدود به رابطه انسان با خدا و فاقد صلاحیت در حوزه سیاسی اجتماعی دانست. دکتر سروش نیز که از حامیان اسلام‌ سیاسی بود بعد از طرد شدن از قدرت توسط نظام حاکم اسلام سیاسی، به دلیل ایدئولوگ کردن اسلام، به لیبرالیست و منتقد شریعتی، تبدیل شد.

همان‌طور که در بخش قبلی بنیاد شکل‌گیری ایرانیت با کوروش را در توافق با اشراف و مشروعیت‌بخشی مغان تبیین کردیم، این اساس عقل‌سیاسی ایرانی/پارسی و تمامی تحولاتی که عناوین متفاوتی به آن داده‌اند، سلطه قوم/طبقات پارس بر سایر اقوام، و جنگ موضع خود نخبگان پارسی است که البته در مقابل دشمن مشترک دیگر اقوام غیر فارس، اختلافات آن‌ها رنگ می‌بازد و در مقابل موضع‌گیری‌های متفاوت نخبگان، تعیّن قومی مشترک آنان بروز می‌کند. اما هر زمان توافق نخبگان پارس به اختلاف تبدیل شود، نخبگانی که در موقعیت اپوزسیون قرار بگیرند از برابری همه اقوام و مذاهب ایرانی دفاع می‌کنند که، مردم و اقوام غیرفارس به دلیل نارضایتی همیشگی و ساختاری از نظام‌های حاکم، به راحتی بسیج و ابزار قدرت نخبگان اپوزسیون فارس می‌شوند. مانند مشروطه و نهضت ملی و انقلاب اسلامی و حزب توده و دوم خرداد و جنبش سبز. اما همان نخبگان محروم از قدرتی که از حق همه اقوام و مذاهب و مشارکت آنان درقدرت شعار می‌دهند، به محض دست یافتن به قدرت، همان ساختار قبلی سلطه قومی-مذهبی فارسی را حفظ و به سرکوب اقوام و مردمانی که به کمک آن‌ها به قدرت رسیده‌اند، می‌پردازند. برای مثال مارکسیستهای ایرانی که از خودمختاری اقوام و خلقای ایرانی دفاع و حتی در عمل نیز از جنبشهای قومی حمایت کرده‌اند که، به این دلیل بود که سهمی از قدرت نداشتند وگرنه اولین اصل مارکسیستها و حزب توده نیز دفاع از تمامیت ارضی و مبارزه با به اصطلاح تجزیه‌طلبی است «اولین اصل اساسی حزب توده حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران است»(کاشی، 1384: 124). هنگامی که رضاخان به سرکوب جنبشهای قومی می‌پرداخت به ستایش از وی پرداختند: رهبری حزب کمونیست با ستایش از رضاشاه، هرگونه حرکت استقلال‌طلبانه را توطئه‌ی انگلیس ارزیابی می‌کرد. کودتای رضاخان (برانداختن قاجار) را چون “سقوط حکومت بورژوازی و چون مبداء جدیدی در تاریخ معاصر ایران” و سیاست رضاخان را یک سیاست ملی ارزیابی می‌کردند. روزنامه‌ی “نصیحت” رضاخان را در برگشت از کارزار خزعل با قصیده‌ی”من رضا و تو رضا و ملت ایران رضا” مورد استقبال قرار داد (http://www.iran-archive.com به نقل از امین آوه). اما بعد از محرومیت از قدرت، توسط رضاشاه، منتقد دولت مرکزی و مدافع حقوق اقلیت‌ها و قومیت‌ها شدند. همان‌طور که احمدی هم اشاره کرده‌ است روشنفکران و روحانیون و شعرا همگی از رضاشاه برای انتقال سلطنت و پایان دادن به هرج ومرج، حمایت کردند (احمدی، 1383: 74). یعنی در مقابل تازش اهریمنی تجزیه‌طلبی، همه فارسها چه روحانی چه روشنفکر و یا شاعر و بازاری و مالک، همگی از آن حمایت کردند. بنابراین، زیرساخت همه این فریب‌کاریها، فارس‌محوری است. حال به اسم حزب دموکرات باشد یا ارادۀ آهنین و یا حزب توده و چپ و یا مذهب و اسلام‌ سیاسی یا ایران پلورال. اگر انتقادهایی باشد ناشی از رقابت نخبگان بر سر قدرت است …..